آه بلندی کشید. کاش آن روز، آن سبد پرتقال مقابل پایش واژگون نمیشد، یا اصلا کاش هرگز عقیق را پشت آن دیوار قدیمی مشرف به حال ندیده بود! از جا برخاست و چند قدم جلو رفت، دستش را به میلههای تراس گرفت و به حیاط نگاه کرد. عقیق، گوشهی محوطه، زیر سایهی یکی از درختان نشسته بود. کتابی روی پاهایش بود و آنچنان غرق خواندن بود که خبر نداشت روسری از سرش سر خورده و روی شانههایش افتاده. بازی باد لای موهای بلند و مواجش، چنان صحنهای از او رقم زده بود که نفس همایون را در همان چند ثانیه تنگ کرد.
نمیتوانست به خودش دروغ بگوید، دلش با هر بار دیدن او کمی بیشتر از قبل میلرزید. انگار هر چه بیشتر او را میدید، بیشتر اراده از کف میداد و بیشتر از خودش میترسید. چکار باید میکرد؟ چطور باید او را از ذهنش بیرون میکرد؟ خواستنش، درست مثل تمنای همان سیب سرخی بود که آدم را برای همیشه از بهشت رانده بود. نمیخواست «آدم» رانده شده از بهشت او باشد!
کتاب عقیق