کتاب سرگشتگان

Los desorientados
کد کتاب : 12747
مترجم :
شابک : 978-9643345808
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 566
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 20 اردیبهشت

معرفی کتاب سرگشتگان اثر امین معلوف

رمان سرگشتگان چیزی شبیه به دغدغه و افکار نویسنده اش، امین معلوف، داستان جنگ و مهاجرت و سرگردانی است. معلوف که خود ریشه ای لبنانی داشته و زبان مادری اش عربی است، این داستان را به زبان فرانسه که کشور مهاجرت قهرمان داستان است، به نگارش درآورده. آدم که شخصیت اول این داستان است بعد از بیست و پنج سال به زادگاه خود باز می گردد. او که یک یهودی است سال ها قبل، لبنان را بخاطر شروع جنگ ترک گفته و حالا که مراد، دوست صمیمی اش آخرین نفس های خود را می کشد، برای دیدن او به لبنان بر می گردد. اما دو دوست قبل از تجدید دیدار از هم جدا می شوند و مراد پیش از دیدن رفیق شفیقش، جان به جان آفرین تسلیم می کند. متاثر از مرگ مراد و مغموم در اندیشه ی روزگاران گذشته، آدم به خاطرات شیرینش از دوران دانشگاه و محفل های دانشجویی رجوع می کند و داستان در خلال این یادآوری ها پیش می رود.
نویسنده که خود با حسرت زندگی بدون جنگ در سرزمین مادری اش دست و پنجه نرم کرده، این حسرت را در قالب خاطرات آدم به خواننده نشان می دهد و ذهن مخاطب را همچون ذهن یک مهاجر رنج دیده، از سوالات دردناک و بی شماری که تا ابد بدون پاسخ می مانند پر می کند. سوالاتی همچون چرایی و هدف جنگ و دو راهی هایی که در ذهن جوانان عاشق میهن برای ترک دیار یا ایستادگی و مقاومت شکل گرفت. سرگشتگان نشان می دهد که هر دو مسیر این دو راهی سوختن و شکاف بود و از دست رفتن یک زندگانی شاد در کنار هم وطنان. سید حمیدرضا مهاجرانی رمان سرگشتگان را از این نویسنده ی مشهور لبنانی که برنده ی جوایز متعددی هم بوده به فارسی ترجمه کرده و انتشارات روزنه آن را به چاپ رسانده است.

کتاب سرگشتگان

امین معلوف
امین معلوف، زاده ی 25 فوریه ی 1949، نویسنده ی فرانسوی لبنانی الاصل است.معلوف در لبنان و در دانشگاه فرانسوی سن ژوزف تحصیل کرد. او فعالیت مطبوعاتی را در سال 1971 با روزنامه ی «النهار» آغاز کرد و تا سال 1976 به همکاری با این روزنامه ادامه داد. معلوف سپس از سال 1976 تا 1979 در مجله ی «المستقبل» کار کرد و در سال 1979 به پاریس مهاجرت نمود. او پس از مدتی فعالیت به عنوان سردبیر مجله ی Jeune Afrique، روزنامه نگاری را رها کرد و رمان نویسی را به صورت تمام وقت پی گرفت.
قسمت هایی از کتاب سرگشتگان (لذت متن)
وقتی آدم از خواب بیدار شد هنوز فضای اتاق تاریک بود. نگاهی به ساعتش که روی پاتختی گذاشته بود انداخت. عقربه ها ساعت شش و ربع صبح را نشان می دادند. پرده های اتاق را کشید، اشعه های طلایی خورشید چون مهمانی عزیز به درون اتاق تابید و فضای آن را غرق در روشنایی کرد. آدم هنوز حوله پالتویی را به تن داشت و بیژامۀ نو هنوز توی بسته بندیش بود. ولی کسی آن را از روی تخت برداشته و به همراه دیگر لباس ها توی کیسه روی میز گذاشته بود. سر شب که آدم روی تخت افتاد تا صبح به خوابی عمیق فرورفت، حال آنکه طبق قرار باید برای صرف شام به طبقۀ همکف می رفت و به میزبانانش می پیوست. حتما آنها برای خبرکردنش آمده بودند بالا و وقتی دیده بودند تا این حد مست خواب است تصمیم گرفته بودند بیدارش نکنند. دوباره دوش گرفت و صورتش را اصلاح کرد و لوسیون بعد از اصلاح زد. لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد. یک دختر جوان که پیش بند سفیدی بسته بود و پشت در انتظارش را می کشید. او را به سمت بالکن راهنمایی کرد، جایی که در روشنایی روز میزبانانش سر میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. رامز در حالی که از ته دل می خندید گفت: «از بخت خوش، ما برای شام منتظرت نماندیم!» آدم عذرخواهی کرد، و دنیا به قصد دفاع از میهمان در برابر متلکی که شوهرش به او انداخت گفت: - این روش درستی نیست که سر صبحی از مهمانمان این طوری استقبال شود. تو باید از او بپرسی خوب خوابیدی! شوهرش که همچنان داشت می خندید گفت: - نیازی به این پرسش نیست. من خودم با همین دو تاچشمم دیدم که چقدر راحت خوابیده بود. هزار ماشاءالله، چشم نخورد، صدای خر و پفش موتور دیزل را شرمنده کرده بود. - من واقعا با یک مرد بی ادب ازدواج کرده ام. این طور نیست؟ دنیا این را گفت و خندید. شوهرش هم خندید بعد آدم گفت: - والله اگر نظر من را می خواستی می گفتم که احتیاط کن. این مرد تربیتش اشکال دارد. ولی خب، حالا که دیگر کار از کار گذشته و بخت با تو یار نبوده. به نظر می رسید رامز که به این شکل مورد هجوم قرار گرفته می خواهد از خودش بردباری نشان بدهد و گفت: - بالاخره در گذشته جمع دوستان ما اینطوری ها بود. هرکدام از ما روی آن دیگری یک اسم گذاشته بودیم. به یکی می گفتیم بی سواد، به دیگری می گفتیم خنگ، و آن دیگری را موذی می خواندیم. با همۀ اینها فضای حاکم بر جمع مان فضای همدلی و اتحاد بود. ما واقعا همدیگر را دوست داشتیم و برای هم احترام خاصی قائل بودیم. اینطور نیست؟ آدم سرش را به نشانۀ تأیید صحبت های دوستش تکان داد، بعد همان دختر پیش بنددار با یک قوری چینی که بخار از آن متصاعد می شد پیش آمد تا برای آنها قهوه بریزد. فنجان های آنها را یکی بعد از دیگری پر کرد. وقتی او رفت رامز به همسرش گفت: -توی که هواپیما بودیم در مورد رمزی حرف می زدیم. آدم تصمیم جدی دارد که برود به دیدنش.