اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می زدم، همانجایی که بیست و دوسال پیش آذرمان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند!
این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند. هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند.
نخواستندهمچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هرکه را می آید بیاموزند، هرکه را می رود سفارش کنند. آنها هرگز نمی روند، همیشه خواهند ماند، آنها شهید اند.
این سه قطره خون که بر چهره دانشگاه ما همچنان تازه و گرم است. کاشکی می توانستم این سه آذر اهورایی را باتن خاکستر شده ام بپوشانم تا در این سموم که می وزد نفرسند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه ام نگه دارم…
کتاب با مخاطب های آشنا