این نوشته را با اشاره به این نکته که حکما این اثر از تاثیرگذارترین آثار معاصر ادبیات فارسی است که اخیرا خواندهام، آغاز میکنم. «در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری» را در ۶ روز خواندم و این زمان برای چنین کتاب کوتاهی، واقعا زمان زیادی است. اما کتاب واقعا از فضای عجیبی بهره میبرد؛ فضای پیچ در پیچ و شگفتآوری که مرا بیش از هر چیز یاد آثار «کارلوس فوئنتس» و «بهرام صادقی» انداخت. کتاب با چنین گزارهی سادهای آغاز میشود که : «در نیمهشب بیست و چهارم دی ماه، آقای بادیاری خودکشی کرد.» و تصور اولیه من این بود که حتما قرار است به رمزگشایی خودکشیِ «بیموردِ» آقای بادیاری بپردازیم اما تا پایان کتاب نمیفهمیم که چرا آقای بادیاری این «جنتلمنِ مبادیآداب» که «روزهای پربارش را میگذارند» دست به خودکشی میزند؟ 📚 از متن کتاب: «اینکه نمیتوانست چنین حس مادرانهای داشته باشد در اختیار او نبود. میتوانست به خود سرکوفت بزند که چرا چنین حسی ندارد. اما واقعیت آن بود که چنین حسی نداشت. از صمیم قلب میخواست نیرویی در وجودش جوانه بزند و شکوه ایثار مادرانه را در قلبش بپروراند. اما چنین نیرویی غایب بود. چگونه میتوانست چنین نیرویی را بسازد؟ آیا عملی بود؟ آیا میتوانست به خود بباوراند که چنین حسی دارد؟میدانست که تمام آنچه به آن حس مادرانگی انسانی میگویند نتیجهی ترشح چند سیسی هورمون اضافی در خون مادران است. در بدن او نیز احتمالا چنین هورمونهایی ترشح شده بودند. اما چرا کار نمیکردند؟» در طول کتاب با سامیار، کوهیار و کتی فرزندان آقای بادیاری و همسرش طاهره و مادر و پدرش عالیه و کلنل کوهیاری آشنا میشویم و فصلهای کتاب هر کدام به تناوب به یکی از این اشخاص میپردازد. کاراکترها و خاصه کاراکتر چند چهرهی عالیه/طاهره به نظرم بسیار درخشان پرداخت شده بود و توصیفات در سراسر قصه به قدری زیبا و هولناک بودند که در تمام مدت مطالعهی کتاب خواب آقای بادیاری و خانواده را در باغ بزرگ و متروکشان میدیدم.