کتاب زل آفتاب

Zele-Aftab
کد کتاب : 32376
شابک : 978-6220105480
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 262
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب زل آفتاب اثر سروش چیت ساز

سروش چیت ساز (1357) از داستان نویسان متفاوت معاصر است. او در آثاری که منتشر کرده تلاش داشته تا با استفاده از زبان، سوژه های بدیع و نوع روایتی تازه ، مخاطب را غافلگیر کند. چیت ساز پیش از این دو کتاب بارش سفره ماهی و نوبت سگها را منتشر کرده بود که دومی برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان جایزه ی مهرگان ادب شد. اولین رمان او، زل آفتاب، برآمده از جهانی است که در آن همه چیز در سایه ای از اضمحلال و غبار فرورفته و حالا باید این غبار زدوده شود.

این کتاب داستان آدم هایی است داخل یک قاب عکس، عکسی که محور اثر میشود و راوی را بر آن می دارد تا در دالانهای مخوف زمان و مکان حرکت کند. داستان کشف عکس ها و مردگان و نیم زندگان است. اثری مکاشفه گونه در زیرزمینها و در کشف آدمهایی که نمی توان با قطعیت از بودن یا نبودنشان سخن گفت. رمان «زل آفتاب» اثری تودرتو و مملو از ارجاعات تاریخی است برای مخاطبی که می خواهد اثری متفاوت بخواند، با انواع رازها و نشانه ها. برای همین این رمان را برای مخاطب ماجراجوتر ادبیات میدانیم، که می خواهد بداند پشت این همه زمان مرده چه کس یا روایتی ایستاده است.

کتاب زل آفتاب

سروش چیت ساز
سروش چیت ساز نویسنده ایرانی، متولد سال ۱۳۵۷ در آبادان است و کارشناس ارشد مهندسی هوافضا، داستان‌ نویس و رمان‌ نویس است. از او تا کنون دو مجموعه داستان با نام نوبت سگ‌ ها و بارش سفره‌ ماهی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده‌ است. بیشتر داستان های دو مجموعه سروش چیت ساز در جشنواره‌ های داستانی مختلف حائز مقام اول شده‌ اند و در نهایت کتاب نوبت سگ ها نیز برگزیده اول دوره هفدهم و هجدهم جایزه مهرگان ادب شده است.از سروش چیت‌ ساز در تابستان سال ۱۳۹۹ رمان زل آفتاب توسط ن...
قسمت هایی از کتاب زل آفتاب (لذت متن)
یک قطره خون از پیشانی اش افتاد توی سطل، چکید توی قادر خان و همین که چکید زرد شد و زردی را با خودش پخش کرد توی دل آن. قادر خان موجی برداشت. زردی، زود محو شد. مثل زردی ماسه ها بود، ماسه های بیابان های خشکیده ی اطراف که در نور هار خورشید می تافت. سهراب داشت وا می داد. نفسش در نمی آمد. گردنش داشت زیر فشار دست های قدرتمند سرهنگ می شکست و مچ دستش داشت خرد می شد. گردنش را شل کرد، تمام تنش را رها کرد و وا داد: بگذار سرت را فرو کنند توی قادر خان. مگر نمی خواستی قادر خان را ببینی؟ این جا است، ببین، هر قدر دلت می خواهد. گفت «روناک»؟ و چشماهیش را بست.

سپهر منقبض شد. از راننده خواست دو نفری جسد را بگذارند توی ماشین. در که باز شد بادکنک ها پرواز کردند بیرون. دختر عکاس دوید دنبال شان. مهیار در را نگه داشت تا مرده را مثل یک گونی پیاز بیندازند روی صندلی های چرم. بادکنک ها را هم آورند. فکر سپهر بود. بادکنک ها جسد را می پوشاند. شیده توی آینه آرایشش را درست کرد. دستی کشید به صورت او. نوازش بود، نوازش زنی که از مردش راضی است. گفت «بیا به ش فکر نکنیم مهیار. ما کار درست رو کردیم. بدشگونی و این خرافات را بریز دور.»