لب جاده که رسید آفتاب تازه داشت در می آمد درخت ها تکان میخوردند و باد دوباره شروع شده بود خورشیدکه سرک کشید سگ ها نشستند روی زمین پاهای جلویشان را دراز کردند سرشان را گذاشتند بین دست ها و گوش هایشان را خواباندند از دور دست دشت صدای زوزه های بلند شد بعد زوزه ای دیگر و بعد نوبت سگ ها شد علف ها میجنبیدند و کلاغ ها دسته ی کلاغ ها هزار هزار کلاغ هرچه کلاغ نغمه در تمام زندگی اش دیده بود از روی شاخه های سپیدارها پریدند و آسمان را سیاه کردند