از کما که بیرون آمد به جا آورد و همین خوشحالم کرد، اما وقتی سراغ ترانه اش را گرفت کمی نگران شدم. دکترش گفت: «هذیان هاش تا حدی طبیعی است، به مرور خوب می شود.» گفت: «خدا را شکر کنید که زنده مانده، با آن همه دارویی که مصرف کرده...» خودش نخواست بچه داشته باشیم. هر دو، دختر دوست داشتیم و اسمش را هم قبل از ازدواج انتخاب کرده بودیم. کلی لباس و خرت و پرت دیگر هم برایش پیشاپیش گرفته بودیم؛ گهواره، عروسک و چیزهای دیگر... ازدواج که کردیم نظرش برگشت. گفت: «من و تو آدم های روشنفکری هستیم، هر دومان خوب می دانیم که به هر حال بچه شرایطی می خواهد که فعلا ما نداریم