شب ها خواب می بینم دراز کشیده ام روی یک تخت سنگی، توی اتاق کوچکی که همه ی در و دیوارش از سنگ است. بعد تو و آن دکتر احمق خم می شوید بالای سرم و هی به زور لبخند می زنید. اما چیزی که منعکس می شود توی آن دیوارهای سنگی، قهقهه ای ست که نمی تواند مال هیچ کدامتان باشد. شاید مال سایه ی کج و کوله ای باشد که ازتان می افتد روی دیوار و هیچ هم شبیه خودتان نیست.