چه طور می توانست راضی اش کند؟ توی چشم هاش اطمینان بود. یعنی نادر و حمید؟ یعنی گرگ ها؟ بغضش ترکید. دنباله ی شال را کشید روی صورتش. اشک ها گرم بودند. گونه هاش را می سوزاندند. از فکر سر شب که خوش گذرانی روزهای بعد در ویلا بود، رسیده بود به این جا، به از دست دادن نادر و حمید. چند وقت بود این طور گریه نکرده بود؟ که کسی نبود دست بکشد روی موهاش و سرش را بگذارد روی شانه هاش؟ شال را کنار زد. مرد همین طور زل زده بود. چه قدر آدم ها فرق می کردند با هم. خیلی ها بودند که آرزو می کردند یک کار کوچک برایش انجام دهند. آن وقت این، این...