کتاب کولی کنار آتش

Gypsy by the fire
کد کتاب : 18263
شابک : 978-9643053963
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 218
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1999
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 18
زودترین زمان ارسال : ---

شایسته تقدیر جایزه ی مهرگان ادب 1378

معرفی کتاب کولی کنار آتش اثر منیرو روانی پور

"کولی کنار آتش" رمانی است تحسین شده به قلم "منیرو روانی پور"، که داستان یک زن کولی به نام "آینه" را روایت می کند. "آینه" که پایش را آن سوی مرزهای سنت قبلیه اش گذاشته و با مردی نویسنده ارتباط برقرار می کند، با خشم قبیله اش رو به رو می شود اما با وجود تمام شکنجه ها و بلاهایی که بر سرش می آورند، حاضر نمی شود بگوید با چه کسی بوده است. در نتیجه قبیله او را طرد می کند و او را که نیمه جان است همانجا رها می کند. پدرش که توان سرپیچی از قوانین قافله شان را ندارد، تنها کاری که می تواند بکند باقی گذاشتن کوزه ای پول برای "آینه" است. "آینه" با بهبود زخم هایش تصمیم می گیرد نزد مرد نویسنده بازگردد اما متوجه می شود که او مهمانی نوروزی بوده و حالا از شهر رفته است. "آینه" مدتی را به سرگردانی سپری می کند تا دست سرنوشت او را به شیراز و زنی سوخته می رساند.
زن سوخته قربانی دیگری از تعصبات پوسیده است و زمانی که خودداری کرد تا گیسوان بلندش را به عنوان نذر بچینند، سزای سرکشی اش سوختن در آتش تعصب بود. دو زن در کنار هم کار می کنند تا زندگی بگذرانند اما این پایان سرگردانی های "آینه" نیست. او باز هم با زنان دیگری آشنا می شود و به جاهای دیگری می رود و در این میان، مبارزات سیاسی و فضاهای مبارزه ای نیز در کشور وجود دارد که در پس زمینه ی داستان پیش می رود. "منیرو روانی پور" در "کولی کنار آتش" ماجراهای زیادی را پیرامون فقر فرهنگی جامعه و ظلم هایی که در حق زنان صورت گرفته به همراه اعتراضاتی که علیه تبعیض و بی عدالتی انجام می گرفت، در زمینه ای از مبارزات سیاسی و دانشجویی آن دوره به تصویر کشیده است.

کتاب کولی کنار آتش

منیرو روانی پور
منیرو روانی‌پور (زاده ۲ مرداد ۱۳۳۳، بوشهر) نویسنده ایرانی است. بیشتر داستان‌های وی در جنوب ایران می‌گذرد و فضای آن برآمده از طبیعت و مردم جنوب ایران است. داستان «رعنا» ی وی از مجموعهٔ نازلی، در دورهٔ سوم (۱۳۸۲) جایزه گلشیری برگزیده شده‌ است.[۱]
قسمت هایی از کتاب کولی کنار آتش (لذت متن)
مشکی برداشت. از میان چادر ها گذشت ، به نخلستان رسید. در پس و پناه نخلی تنومند لباس هایش را درآورد. بند دهانه ی مشک را شل کرد و با دو دست آن را بالا گرفت، گلوی مشک را رها کرد، با دهان باز زیر خنکای آب نفس کشید. گرمای نگاهی از پشت نخل ها! مردی بود از مردان تشنه ی قافله که چشم پدر را دور دیده بود. کاری از دستش بر نمی آمد. حتی سخنی نمی گفت. فقط نگاه می کرد از دور و اگر آری نمی گفت، نه به این خاطر بود که خود را گرانسنگ می دانست.... ....گذاشت تا چشمان سیاه از آن هر کسی که بود سیراب شود. شیطنت، شرمساری را از یادش برد... بگذار تا لذت ربودن تصاویر را با خود ببرد، هر کسی که هست، هر کسی که بود. چنان نمود که انگار چیزی نمی داند، کسی را ندیده است.... حالا می روی و در گوش مردان دیگر قصه ها می گویی و چه خوش تر که بدانید آینه نه تنها خوش می رقصد، بلکه....بلکه.... چه می خواهی بگویی؟ شیطان به جانت آشیان کرده آینه؟؟