مشکی برداشت. از میان چادر ها گذشت ، به نخلستان رسید. در پس و پناه نخلی تنومند لباس هایش را درآورد. بند دهانه ی مشک را شل کرد و با دو دست آن را بالا گرفت، گلوی مشک را رها کرد، با دهان باز زیر خنکای آب نفس کشید. گرمای نگاهی از پشت نخل ها! مردی بود از مردان تشنه ی قافله که چشم پدر را دور دیده بود. کاری از دستش بر نمی آمد. حتی سخنی نمی گفت. فقط نگاه می کرد از دور و اگر آری نمی گفت، نه به این خاطر بود که خود را گرانسنگ می دانست.... ....گذاشت تا چشمان سیاه از آن هر کسی که بود سیراب شود. شیطنت، شرمساری را از یادش برد... بگذار تا لذت ربودن تصاویر را با خود ببرد، هر کسی که هست، هر کسی که بود. چنان نمود که انگار چیزی نمی داند، کسی را ندیده است.... حالا می روی و در گوش مردان دیگر قصه ها می گویی و چه خوش تر که بدانید آینه نه تنها خوش می رقصد، بلکه....بلکه.... چه می خواهی بگویی؟ شیطان به جانت آشیان کرده آینه؟؟
واقعا چرا همچین اثری دیگه تجدید چاپ نمیشه اون وقت چرتو پرت هایی مثل تکه هایی از یک کل منسجم باید 300 بار تجدید چاپ بشه محتواشم چیزایی باشه که هر کسی میدونه و فقط زحمت فکر کردن بهشو نمیده
واقعا چرا همچین اثری دیگه تجدید چاپ نمیشه اون وقت چرتو پرت هایی مثل تکه هایی از یک کل منسجم باید 300 بار تجدید چاپ بشه چیزایی که هر کسی میدونه و فقط زحمت فکر کردن بهشو نمیده