کتاب چریک

Guerrilla
کد کتاب : 128529
شابک : ‏‫‭978-6220110378‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 136
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب چریک اثر حنانه سلطانی

کتاب «چریک» نوشته‌ی حنانه سلطانی، داستانی را در بستر تاریخ نه چندان دور ایران روایت می‌کند. «چریک» مربوط به دوره‌ی برگزاری جشن هنر شیراز است و در سرآغاز داستان مردم این شهر علیه برگزاری جشن هنر تظاهرات کرده‌اند. زنی به نام همدم که در آستانه‌ی زوال تدریجی عقل است، در میان ازدحام جمعیت پسرش را که از سه سال قبل گم شده می‌بیند. اتفاقات «چریک» از جدایی همدم از ایل قشقایی تا مهاجرت به تهران و سپس رخدادهای منتهی به بهمن 57 را شامل می‌شود. داستان از زاویه دید همدم، مادربزرگی که درگیر فراموشی است و شهرزاد، نوه خردسال همدم روایت می‌شود.
سلطانی در داستان «چریک» سرگذشت دو نسل از خانواده‌ای قشقایی را روایت می‌کند که در مقاومت قشقایی‌ها و مبارزات چریک‌های فدایی خلق تاثیرگذار بوده‌اند.
«چریک» دومین اثر داستانی حنانه سلطانی است و برخلاف رمان قبلی او که تمرکز اصلی روی تاریخ بود، این‌بار توجه بیشتر به انسان‌هایی است که در بستر تاریخ درحال خردشدن، فراموشی و از بین رفتن هستند.
در برشی کوتاه از متن کتاب آمده: «دستی که دراز کرده‌ای باید چهل سال پیش دراز می‌شد و دست پدرت را می‌گرفت و نمی‌گذاشت تفنگش را… همان مدل انگلیسی، چی بود اسمش؟ همانی که همیشه‌ی خدا به پشت آن نظامی بی‌شرف بسته شده بود. سلطان بهادرخان، راست یا دروغ، برای این‌که قمپز درکند بین مردهای ایل، که بی‌تفنگ انگار مردی‌شان را گرفته بودند، دستش را وقت راه رفتن به گوشه‌ی کمربند تفنگش آویز می‌کرد و با چه آب‌وتابی تعریف می‌کرد که رئیس مستشاری انگلیس شخصا اسلحه را توی مهمانی باشکوهی به او هدیه داده. آخر با آن هیکل چاق و خپل و صورت نتراشیده‌ای که ریش سیاه‌وسفیدش همین‌جور درهم‌پیچیده بود تا نزدیک چشم‌ها، چطور باور می‌کردند که او را به مهمانی انگلیس‌ها دعوت کنند و تازه تفنگی هم عوض خلعتی پیشکشش کنند. معلوم نبود راپورت کی را چه وقت و چطور داده بود که چنین دستخوشی را از انگلیس‌ها گرفته بود. البته این حال‌ و روز چندشناک مال روز‌های خارج از تهران بود. وقتی قرار بر دست‌بوسی رضاشاه می‌شد، سروشکل سلطان یا سروان بهادرخان وضع دیگری داشت. ریشش را از ته می‌زد و پوتین‌های همیشه خاکی‌اش را برق می‌انداخت. ببین چه خوب یادم مانده. تازه یادم است هفته‌ای یک‌بار هوس شکار به سرش می‌زد با تفنگ یا گرز؛ گرز که نه، سر چوب کلفتی را آن‌قدر میخ کوبیده بود که دیگر جای سالم نداشت. این شده بود گرز سلطان. عصرها گماشته‌ها بساط منقل و تریاکش را زیر درختی علم می‌کردند. پای منقل که می‌نشست و کله‌اش داغ می‌شد، بی‌هوا گرز را پرت می‌کرد سمت یکی از گوسفندها، پشم‌های سفید گوسفند در سرخی خون خیس می‌شد و به بدنش می‌چسبید. دیگر گوشت بقاعده برای کباب آن شب بهادرخان مهیا بود.»

کتاب چریک