دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ می نشاندم. اگر توان داشتم این بار دست هایش را آن چنان بر پرده می نگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنج دیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سال ها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رویا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمی توانستم به یاد آورم.
کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانه هایش فرو می ریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه می دیدم.
«پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.»
مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره می سوزد.»
دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم.
دشتی بود سپید، با سوارانی یخ زده، لکه های قهوه ای و سیاه بر تن شان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمی گشودند.
قل قشون سرما، تکه های یخ در میان آب های گل آلود. رنگ سرخ خونی که از لاشه ها در آب فرو می رود، با رنگ قهوه ای آب درهم می آمیزد. خون رنگ می بازد. مرگ رنگ می بازد. مرگ دیگر هراس آور نیست. اکنون مرهم رنج هاست. برای این می لرزم که ارس پهناور جنازه ها را می بلعد و من با زخمی که در پهلو دارم، از اسب یله شده و به درون گل و یخ فرو می روم. و بعد دوباره آتش می گیرم. این تکرار مداوم، سرما و گرما، مرگ و زندگی، پیرزن و زنی جوان، مرا به سرسام دچار می کند. ناله می کنم تا کسی به یاری ام بشتابد. رنگ سرخ را در غرابه های بلورین بر تاقچه می بینم. از سرخی خونی است که از پهلویم می چکد. زخمی که مردان به جنگ رفته در پهلو دارند. صباغی هستم در اصفهان. نقاشی می کنم و نقش ها را خود رنگ می کنم. نقش های بدیع بر پارچه باسمه می زنم. بر روی آن روغن کتان می کشم. خانه ام در کنار صباغخانه است. در باغچه ام شاه پسند و لاله عباسی می کارم و یاسمن های زرد، آبی و سفید. آن سوی حیاطم تاکستانی کوچک است. گل انار پرپر، خرمالوهای نارنجی.