تا سال ها بعد هربار رفتار تازه ای در شخصیت او پیدا می کرد، ته دل از او خوف داشت نه برای آن که می توانست مثل آب خوردن، نفس انسانی را خفه کند و لحظه ای بعد به آرامی غذایش را تا آخر بخورد؛ بی رحمی را در وجود خیلی ها دیده بود. این مرد مقوله ی دیگری بود. از ظلماتی که در وجود او موج می زد می ترسید.
و در اصل شاید حقی برای شما وجود ندارد. دل تان را الکی خوش کرده اید. هرکس که کار کرد حق دارد؟ ابدا، هر کس که زور دارد حق دارد. حق بدون زور شوخی است. لطیفه است برای آدم های قلدر. شما حتا حق نفس کشیدن هم ندارید. می توانند نفس تان را هم ببرند و نمی توانید اعتراض کنید مگر آن که زور داشته باشید. اما یک نفر آدم مفلوک چه زوری دارد؟ صد نفر چی؟ هزار نفر؟ ده هزار و صد هزار ای… از طریق پیوستن به تشکیلات است که می توانید نفس کشیدن را شروع کنید.
ستاره ها در آسمان می درخشید. روز نهایی نزدیک بود. آیا عدالت به اجرا در می آمد؟ وقتی جوان تر بود فکر می کرد یک شبه می شود دیوارها را ویران کرد. به تدریج متوجه شده بود جامعه، مردم و کل جهان پچیده تر از آن است که بتوان تصور کرد. یاد گرفت که صبور باشد. در عین شتاب در کار جهان، می بایست انضباط و ظرافت با دقت بسیار مرعی شود و در عین حال آموخت که معنای عدالت در هر اقلیم و زبان و جماعت صدها تفسیر و معنا دارد. یک بار از خود پرسیده بود آیا به دنبال سراب نیست.