سرش را بیرون می آورد. وحشت کرده، دستی به صورت می کشد. نفس نفس می زند. به خود می گوید: من زنده ام، هنوز دیر نشده ... به یاد جمله ای می افتد: مرگ است که به زمان ارزش می دهد. زمان را جدی بگیر. خوابت یک هشدار بود. الهام بود. بلند شو تا دیر نشده جل وپلاست را جمع کن، برو از این شهر داغ دم کرده ی خشک، برگرد به میان تپه های سبز موطنت. دیوانه ای؟ می خواستی چه بشوی؟ شهره ی آفاق؟ چه بکنی؟ می خواستی کمر سردارسپه را بشکنی؛ اگر هم بتوانی جانت را می گذاری بر سر این مهم، و بعد چه می شود؟ آب از آب تکان نمی خورد. می افتی در سیاه چال های نظمیه. جانت را با منقاش از تن بیرون می کشند. از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. هیچ کس نمی تواند قدمی پیش بگذارد، نه وکلای اقلیت، نه روزنامه چی ها. سروصدایی بلند می شود و زود فروکش می کند. همه خسته شده اند. نوزاد نارس مشروطه سر زا رفت. مردم خسته شده اند و بی اعتنا و قلدرها عاشق جماعت بی اعتنا هستند...
برگزیده سی و نهمین دوره کتاب سال ایران👌
داستانی پر کشش، جذاب و گیرا از یک نویسنده توانمند ایرانی. واقعا لذت بردم. وظیفه هر انسانیست که در مورد تاریخ مملکت خود به تحقیق و تفکر بپردازد و چه عالیست مطالعه رمانهای تاریخی جذاب در تحقق این وظیفه.حتما توصیه میکنم.❤️
از رضا جولایی اولین کتابی است که میخوانم، نتوانستم با قلمشان ارتباط بر قرار کنم، نمیدانم؛ شاید موقع خواندن حال مساعدی نداشتم.
عالیه این کتاب تبریک به نویسنده محترم لذت بردم چقدر زیبا این داستان تاریخی رو پردازش کرده بودن و جذاب و سرگرم کننده و اموزنده
عالی است این نویسنده ؛ یک کشف بزرگ در ادبیات ایران که نامش ماندنی است،ٱثار دیگر او را هم خوانده ام ،یکی از یکی بهتر، حیف که تا به حال گمنام مانده بود.