در طول روز تا شب خیلی راه رفته بود در خیابانها و خاصه در خیابانهای خلوت پاریس، مثل چیزی که دارد از خودش دور میشود یا از خود عقب میماند. البته هیچ به درودیوار یا مغازه-ویترینها و آدمها نگاه نمیکرد و بیشتر سر به پایین داشت مگر گاهی که بخواهد از خیابان عبور کند. در چند روز گذشته تکوتوک دوستان فرنگیاش را دیده بود و در این آخرین روز که قاتی شب شده بود قصد و میلی به دیدن کسی نداشت.
صفحه 9
دیگر از آن شوخی-لطیفهگوییها خبری نبود. نامهنگاری هم نبود مگر انتظار او از تهران به امید رسیدن نامه که خودش کاغذ اصطلاح میکرد. بدتر اینکه دوستش، یکی از اندکشمار دوستان نزدیکش، شهید نورایی بیمار و بستری بود و به تدریج داشت میمرد و بهشدت هراس داشت از مردن. شخص من هرروز باید میرفت دیدنش و مینشست کنار تخت بیمار و میشنید و تحمل میکرد لفظ و لحن پر از ترس و شکوهشکایتهایش را، و ناچار به او دلداری میداد و کوشش میکرد آرامش کند و بعد برخیزد بیاید بیرون.
صفحه 19
پس حالا در به کار بردن لغات آزادم، اگرچه پیشتر فکر میکردم او در آثارش بیشتر میخواسته موضوع را بیان کند و کمتر در فکر چندوچون زبان بوده است. اما همان شیوه نوشتنش، همانجور نگاهش به دنیا و مافیها، همان عشق و نفرتی که به ما مردم داشت و آن نبوغی که در ناتمامی دفن کرد در سینه خاک دست از سرم برنمیدارند و در این پایانه هنوز نتوانستهام از او دور بشوم و از خود میپرسم چرا دربارهاش مینویسم، که به خود واداشته شدهام بنویسمش؟
صفحه 34