همه ی نحسی ها با عر عر آن کره خر وامانده شروع شد. کره خری که بابام مرغ و نه تا جوجه هاش را باش تاخت زده بود، کره خر غرشمال ها. هنوز آفتاب نزده بود که در خانه مان را زدند. عمه ت خورشید رفت پشت در و خبر آورد که دده ی کلو آمده رد بابام برود سر حاج کلو را بتراشد. من زیر لحاف بودم. کرسی داشتیم. بابام نشسته بود پای سماور
اگر به این می اندیشی که دیگران چگونه به تو می اندیشند یا از دیگران می ترسی یا به خودت باور نداری
من به بهانه ی رسیدن به زندگی ، همیشه زندگی را کشته ام .
فاجعه ی زندگی من این است که یک بار زندگی را مثل زهر نوشیده ام و گذشته ام ، و اکنون که به اندیشیدن بدان بازگشته ام ، احساس می کنم همان جام زهر را بی نهایت بار از نو و از نو می نوشم و می نوشم .