وقتی وارد کافه ی فیروز شدم، اگر هم شلوغ می بود که نبود، می توانستم دقیق بروم طرف یکی از آن میزها که آل احمد نشسته بود و بایستم کنار یکی از آن صندلی های لهستانی با رنگ قهوه ای سوخته؛ و رفتم و سلام کردم و اجازه داد که بنشینم، و نشستم. بله…
باید سربرآورده باشد و نگاه از صفحات مجلدات برگرفته و حال مرا پرسیده باشد؛ یقین دارم.
هم بهانه ی خوبی بودند آن چندین مجله ی جلو دست آل احمد برای باز کردن سر حرف؛ از آن که خودش لقب «رنگین نامه» به مجلات داده بود. پس می توانستم بپرسم به طعنه از وی که شما چه طور از این رنگین نامه ها می خوانید؟
… کارت دعوت را گذاشتم روی میز و باید گفته باشم آقای والی سلام رساند. نمی دانم ماندم به نوشیدن یک فنجان چای یا نه؟
اما قطعا قهوه ننوشیدم، چون اگر قهوه نوشیده بودم در حافظه ام باقی مانده بود.
حرف و گپی هم نزدم. پیله ای نبودم، اگر چه جوان بودم. داوری داشتم درباره ی آثارش حتی، اگر چه جوان بودم؛
و … این جوانی هم مقوله ای پیچیده است در کشور و جامعه ی ما! شخص نمی داند تا کی جوان است، یا تا کی حق دارد جوان باشد؛ و علی الاصول جوانی چه هست و از همین حرف ها.
بازگشت محمدرضا لطفی، نوازنده ی چیره دست و استاد موسیقی ملی به ایران اتفاقی خجسته است و عمیقا نمادین.
او قریب سی سال به دوری از اصل خود تن سپرد و به سیر آفاق و انفس درآمد که بی گمان تجربه هایی در خود داشته است آن سیر و سیاحت ها.
یک سال پیش، شنیدم به خنیاگری پرداخته در باغ نیاوران و خوب دریافته نشده است. از آن که جامعه ی هنرپذیر کم گذشت و بیش خواه است و این در جای خود مفید نیز هست، اما درک موقعیت هنرمند و کوشش او برای بازیافت خود بعد از یک عمر، امری است که از جانب ارباب هنر باید به تشخیص در می آمد که در واکنش ها و داوری ها، شنیدم چنین تأملی رخ نداده است.
ویژه آن که ما مردم اصولا کم بین هستیم و در دوره های اخیر به نظر می رسد کم بین تر هم شده ایم، و چون هنروری در مقام لطفی از چارچوب های پیش ساخته ی ذهن ما بیرون بزند، کم می ماند که به وی القاب دلخواه خود را هم بدهیم. دور از من باد چنان و چنین داوری ها؛ اما شنیدم که گفتند و من فقط سکوت کردم.