آفتاب پاییز رموک است، پریده بود یا جوباری دیری نشسته بود جاری در خیال و گویی از یاد برده بود پسرش و دوست او را چندی توی سالن واگذاشته بوده و خود نشسته بوده روی آن صندلی حصیری.
بالاخانه غم خانه شده بود، طوری که ارسلان هم جا خورد با همه ی جسارتی که داشت. نشانی از تاجی نبود. رفته بود تو اتاق خودش و در را از پشت بسته بود. شوقی هم کنج اتاق نشسته و زانو ها را بغل گرفته و خم شده بود تنش، حلقه و انبوه موها قاتی چارقدش ریخته بود پایین تا روی ساق ها و ارسلان هم که در را باز کرد و پاگذاشت تو در شوقی سر بلند نکرد ببیند کسی که در را باز کرده چه کسی است، شاید هم متوجه باز شدن در اتاق نشده بودارسلان لحظاتی دست به دستگیره ی در خیره ماند به شوقی مگر سر بلند کند و چیزی بگوید، اما نه ...
دانسته نیست این را کی پایان خواهد یافت. نه، دانسته نیست. همه ی جنبه های این نقش کهنه، این نقش کند یا این تصویر گنگ و ناشناخته باقی اند و آن چه در نظرآید بس شمایلی تک بعدی است در نگاه عابری که مگر بر آن نظری کندو بگذرد مثل گذر از کنار یک نقاشی باسمه ای یا تصویری که با دوربین یک عکاس کوچه گرد شکار شده باشد! من خسته است؛ من خسته و شوقی کلافه، و همین کلافگی خستگی را از یادش برده است. خستگی گم در اظطراب فردای روز چه باشد؟ حد میان خستگی و اضطراب کلافگی است. « با این حال هم راضی ام، به غربت نه! اما همچه حرفی را به کی بگویم؟»
با احترام این کتاب از نیمه رها شد و در دسته نخواندنیها قرار گرفت
همیشه آثار محمود دولت آبادی خواندنی است میخواهم خیلی زنده بمانم با آرامش تمام آثارش را بخوانم حتا آنهایی را که خواندم مشق کنم حفظ کنم خیلی زنده باشند خیلی اگر جهان مهربانی کند آرزو دارم ایشان را ببینم
وزر و وبال ادبیات داستانی ایران همین استاد است. ببینید کی گفتم
بیشتر توضیح میدی؟
از کارهای خوب دولت آبادی بود.
خوب بود و از بهترین اثار اخیرش
«بالاخره درهای سلّولهای اوین را باز کردند و زندانیان را در بندی عمومی جای دادند. شهرام مینویسد: «همهی ما را به جز محمّد [حنیف نژاد] به دو اتاق بزرگ و عمومی اوین فرستادند... این نعمتی بزرگ بود، همچون نزول مائده ای آسمانی در بیابان برهوت به تشنگان و گرسنگان شیدای آب و نان! اما یک تن از این مائده گذشت و او که خود کانون محبّت و عاطفه بود، از سرزمین عشق و عاطفه و محبت یعنی شیراز، رسول [مشکین فام] بود. او داوطلبانه برای آنکه محمد تنها نباشد، به سلول بازگشت و تا روزها و لحظات آخر یعنی تا همان لحظاتی که هر دو شیرمرد را به چوبهی اعدام بستند، رنگ زرّین و زیبای آفتاب طالع از شرق را در بالای تپههای اوین ندید و از هوای صاف و فضای باز بیرون سلّول تنفس نکرد..-برگرفته از کتاب تقی شهرام به روایت اسناد
زوال کلنل چرا چاپ نمیشه؟
به دلیل تصویر دیگه ای که از انقلاب ایران نشون میده، به مذاق خیلیا خوش نمیاد...
استاد محمود دولت آبادی وباز هم شاهکاری دیگر از جادوی قلم او. استاد مردی برای تمام فصول
ببخشید معرفیش کجاست پس؟ یه خلاصه از داستان کاش میگفتید... جزییات هیچ
وای یه کتاب دیگه نوشته استاد! خدایا