من که دوست داشتم. ابتدا فکر کردم نویسنده اش در همان زمان رویدادها، یعنی جنگ جهانی و قحطی بی سابقه در ایران نوشته است، چرا که دارد به زبان عهد قاجار صحبت میکند. قبل از این که به فکر رها کردن ادامه اش بیفتم، جادوی نویسنده اش آهسته آهسته میخ مرا کوبید. شما حتی اگر تاریخ صد ساله اخیر ایران را هم نخوانده باشید، وقتی نویسنده با زبان زیبای ادبی آن زمان، شما را ناخواسته به زوایای ناگفته و جالب دربار احمدشاه و حتی قبل و پیشترش قبلهی عالم میبرد، و نکات و روشهای صید و رام کردن و نگهداری حیوانات وحشی را بیان میکند کنجکاو و دلبسته میشوید. کم کم حس کردم این لطافت طبع و زیبایی داستان و رمان نویسی مال همین زمان ماست و نویسنده چقدر با چیرگی کامل بر آن زبان درباری حرف میزند. من باز گشتم اسم نویسنده را دیدم و دستگیرم شد که خانم عطیه عطارزاده همین ایام خودمان و استادانه نوشته است. در قالب خاطرات و دلگویههای اسحاق که انگار از زمان ناصرالدین شاه تا اواخر احمدشاه، در قوشخانه و باغ وحش خصوصی دربار قاجارها دستش به کار بوده، و حالا خودش مانده و حیوانات اسیر و نیمه جان و مردم قحطی زده و نیمه جان تر؛ و علیرغم آن همه کشتار حیوانات فدایی برای وحوش، اما دلی مانند کبوتر دارد و عشقی بر دل و طبعی ظریف و دردهایی بر جان. نویسنده ضمن داستان، دردهای مردم را نیز بیان میکند و انگار همین الآن است و وضعیت فلاکت بار مردم و بی دردی مسئولین. در پایان داستان، آنقدر به کلام و بیانش عادت کرده بودم که وقتی تمام شد، تا یکی دو ساعت هر جا میرفتم تعجب میکردم که چرا مردم یک جور دیگر حرف میزنند.
خانم عطارزاده بیشک یکی از بهترین نویسندگان حال حاضر ادبیات فارسیه