ساعت یازده و نیم شب بود که به آن شهر کوچک رسیدیم. مقصد من آن جا نبود، اما بارش برف سنگین ما را متوقف کرد. اتوبوس از نوع لاری های زمان جنگ بود. جلوتر از آن نمی توانست برود. تا آن جا را هم به زحمت آمده بود. هنگام غروب، سر پیچ گردنه ای لیز خورد و بعد از چندبار چرخیدن به چپ وراست، که جیغ مسافران را درآورد، لب سراشیبی تندی از حرکت ایستاد. قسم می خورم که فرشته ها آن را متوقف کردند وگرنه بی شک به دره ای که ته آن دیده نمی شد سقوط می کردیم. تلاش های راننده و شاگردش برای به حرکت درآوردن مجدد اتوبوس به جایی نرسید بلکه آن را بیش تر متمایل به شیب دره کرد. برف شدیدی می بارید. هیچ خودرو دیگری از راه نرسید. روستایی هم در آن نزدیکی نبود. دو ساعتی در سرمای اتوبوس بخارگرفته منتظر ماندیم. راننده و شاگرد او حاضر نبودند برای آوردن کمک راهی شوند داستان های زیادی از هجوم گرگ ها شنیده بودند و دیگران را هم به طور موکد از این کار نهی کردند. می گفتند امکان ندارد کسی پای پیاده راهی شود و به گله ای گرگ برنخورد. تا زمانی که هوا به طور کامل تاریک نشده بود مسافران که اکثرا دهاتی هایی بودند با بقچه و بندیل، به غرولند زیرلبی اکتفا می کردند؛ بعضی هم برای کارهای ضروری بیرون می رفتند و شتاب زده، درحالی که برف بر سروروی شان نشسته بود، بازمی گشتند. چند نفری بقچه های خود را باز کردند و چند لقمه نان و شیره یا چیزی مثل این در دهان بچه های شان گذاشتند. هوا که تاریک شد، سرما هم شدیدتر شد. راننده ناچار اتوبوس را روشن کرد اما بخاری آن نفس نداشت. بی تابی بچه های کوچک تر آغاز شد و بعد نگرانی بزرگ ترها. اگر ناچار می شدند شب را در این اتوبوس بگذرانند چه؟ تازه متوجه شده بودم و به کسی هم چیزی نگفتم که در نقطه ای از کوهستان بودیم که خطر ریزش بهمن وجود داشت. سرما آزارنده شده بود. حوالی هشت شب، یکی از مسافران متوجه نوری در دوردست ها شد که لحظه ای در پشت تپه های روبه رو درخشیده و ناپدید شده بود. دیگران چیزی ندیده بودند اما هیجانی در جماعت نیمه یخ زده پدیدار شد. همه نیم خیز شده بودند و با عجله بخار شیشه ها را پاک می کردند اما چیزی نمی دیدند.
داستان اولش(ریگ جن) خیلی جذاب و کم نظیر بود در بین داستانهای ایرانی. خیلی خوشم اومد. حتما توصیه میکنم مطالعه کنید و از قلم توانمند ایشون لذت ببرید.
کتاب جذابیه یه داستان ترسناکم داره که تو داستانهای ایرانی کم نظیره
پبشنهاد میکنم رمان استخوان علی اکبر حیدری رو حتما بخوانید .اوج داستان ترسنکه وکلی جذابه
کتابو خوندم و از داستان ریگ جن خوشم اومد