ساعت سه نیمه شب قول دادم به تغییر دادن زندگیام…
خواستم آن دست زرد استخوانی بدرنگی که گلویم را میفشارد برای همیشه فراموش کنم. از همان لحظه انگار نقاش زندگی من بودم. خوشیها را بنفش، آرامشها را آبی، خستگیها را زرد و روزهایی که از خود بیخود بودم قطعا قرمز رنگ خوردند!
در این میان دستی به سمتم آمد، دیگر زرد نبود، سرد نبود. دویدم و آن را گرفتم. برایش از درد گفتم، قرمز شد. از خستگی گفتم، زرد شد. از آرامش گفتم، آبی شد. از خوشی گفتم، بنفش شد… از ماندن گفت و نور شد!
گفت؛ از حالت بگو. لبخند شدم و در سرم نجوا شد: که میدانم در جهانی این چنین وسیع؛ خرامیدن و فروهشتن دامن از روی دردها سختترین کار آسان ممکن است!
(از متن ناشر)
من خوندم، اولین باری بود که از نویسنده ناشناس کتاب خریدم و راضی بودم🔥 واقعا آفرین بهشون اگه نوشته اولیه اینه باید دید بعد از این چه داستان هایی رو نوشتن!👍🏻