-پناه میبرم به خدا، از شر شلوغی آدما!
بعد به تاریکی فکر کرد:
-پناه می برم به تاریکی از شر مهمونی!
بعد به ماه نگاه کرد:
-پناه می برم به ماه از دست زورگویی های فرناز!
بعد به ستاره ها چشم دوخت و کف دستانش را روی شکمش گذاشت.
-پناه می برم به ستاره ها از دست صدای آدما...
و همان وقت صدای خندیدن کسی او را از جا پراند. سر جایش نشست. فواد بود. با دیدن فواد هم غمگین و هم خوشحال شد.
دنیز از گوشه ی چشم فواد را نگاه کرد.
-تو باش! تو بمون...
-هستم خب...
دنیز گونه اش را روی زانو گذاشت:
-پناه می برم به تو از دست تنهایی و دلتنگی!
فواد لبخند زد:
-منم پناه می برم به تو ، از شر تنهایی و دلتنگی!
دنیز خجالت کشیدن نمی دانست. وابسته شدن را از عاشق شدن تشخیص نمی داد. اما حالش خوش نبود. دلش آشوب بود. فقط فواد را می خواست . فقط می خواست کنار او باشد. او را ببیند، با او حرف بزند. به او پناه ببرد:
-پناه می برم به تو از دست غصه ها! پناه می برم به تو از دست آدما...