کتاب کوچ شامار

kooche-shamar
کد کتاب : 131195
شابک : ‭978-6228137049‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 136
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2024
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 21 اردیبهشت

رمان برگزیده ی بیستمین دوره ی جایزه ی ادبی مهرگان

معرفی کتاب کوچ شامار اثر فرهاد ح گوران

مرد جوان کردی، سرگشته و حیران، انگار که با هزاران سال زندگی زیسته و نازیسته، از میان دفاتر یارسان و انبوهی خاطره و خاطرخواهی، به تهرانی کوچیده یا کوچانده شده که دیروز و امروز و آینده‌ را به محاق می‌برد. داستان کوچ شامار، روایت هزارتوی مردی‌ است که خود روایت‌گر و شاهد روایت دیگران است، هم از اعصار و قرون تکه‌هایی با خود دارد و هم از همین تاریخ دهه‌هایی که ما از سر گذراندیم و می‌گذرانیم، اما نمی‌دانیم هنوز هم از سر خواهیم گذراند یا نه؛ مگر نه که یکی از چهلتنان گفته‌است و او می‌داند که: «ستاره‌ام را پشت سرم سرنگون کرده‌اند»؟ شامار که می‌داند ستاره‌های او و مردم‌اش، در فقدان یار، بی‌بخت شده، دوست دارد از میان اوراق، اسناد، نامه‌ها، خاطرات، گفته‌ها، نقل‌ها و دفتر گزارش کار روزانه‌اش، استعاره‌هایی را برکشد که معناهای ازدست‌شده را به خودش و مردمش بازگرداند. «کوچ شامار»، سومین رمان «فرهاد حیدری گوران»، حضور مردی که به‌اجبار سرزمین‌اش را ترک کرده و برای کار به پایتخت آمده و در یک کمپ ترک اعتیاد مشغول شده را، به حضوری تاریخی و خیالین بدل کرده که می‌توان بر اسب خیالش سوار شد و عشق و انکار عشق را تجربه کرد، با امید، عشق و اطمینان؛ همان‌ها که این تاریخ، همواره سعی داشته از او و مردمش سلب کند.

کتاب کوچ شامار

فرهاد ح گوران
فرهاد حیدری گوران ( ۱۳۵۲ – کرمانشاه) نویسنده و پژوهشگر. او تا کنون پنج رمان به فارسی و کُردی خوارین نوشته، و یک رساله با عنوان حقیقت و شادمانی درباره‌ی متون یارسان تالیف کرده است. سه رمان او هنوز مجال انتشار نیافته است. برخی آثار گوران به زبان‌های کُردی، انگلیسی، لهستانی، سوئدی و عربی ترجمه شده است. رمان نفس تنگی یک سه‌گانه است که جلد دوم آن در سال ۱۳۸۷ از سوی نشر آگه منتشر شد. کوچ شامار رمانی است که باید به عنوان دفتر سومِ رمان نفس تنگی از آن نام برد. داستان‌ها و مق...
قسمت هایی از کتاب کوچ شامار (لذت متن)
از جبهه نمی ترسیدم؛ می ترسیدم جنازه ام برگردد چیالا. کلاس سوم دبستان پنجره های مدرسه ام باز می شد به قبرستان دامنۀ کوه. همیشه یک چشمم به تخته سیاه بود و یک چشمم به تابوت هایی که روی دست مردم از لای درخت ها برده می شدند طرف قبرهای تازه کنده شده. چه ستاره ها که توی سیاهچال ذهنم دفن نشده بودند، ستاره های سوسوزن آسمان دالاهو... حالا وسط پایتخت همه اش از خودم می پرسیدم چند شب دیگر باید بمانم. روزها کجا باید بروم؟ دنبال نشانی کدام آگهی ها؟

گفت من این چیزها رو نمی دونم و همه چیز رو سیاسی نمی بینم. اما خیلی خوب می دونم که آرایش غلیظ هم پوست آدم رو تغییر می ده، هم روح رو سیاه می کنه. عاشقش شدم، یه عشق واقع بینانه. باید مثل دانشجوهای مه شصت وهشت ناممکن رو می طلبیدم، اما می دونستم که حتی رئیس جمهور فرانسه هم کاری نمی تونه برام بکنه. چادر زدیم و تا تحویل سال اونجا موندیم. از کوه که پایین اومدیم، با هم رفتیم قبرستون لهستانی ها. براش جالب بود اون همه سنگ قبر صلیب دار هنوز تو پایتخت ج.ا.ا از بین نرفته. بهش توضیح دادم که پایتخت صفویه هم دست کمی از این یکی پایتخت نداشته. خلاصه، چند ماهی می دیدمش تا اینکه متهم به جاسوسی شد. افتاد اون تو. هر وقت از کنار دیوارهای اوین رد می شدم، یاد پوست لطیف و چشم های سبزش می افتادم و قلبم می ریخت.

کیومرته ادامه داد: «آمریکا که بودم، اوایل مدتی، با سفارش یکی از برادرهام، توی دفتر مطالعات خاورمیانه تو نیویورک کار می کردم. یه روز به مدیرش گفتم آدم وقتی تو سنگر حفره روباهی گیر بیفته، تازه می فهمه هیچ راه نجاتی وجود نداره. این جهادیست هایی که از آمریکا و اروپا راه افتادن طرف خاورمیانه، فانتزی می خوان و معنویت؛ همین دو چیز. این همه بربریت به خاطر همین دو چیزه. من از مسافرت با هواپیما می ترسم. تو کشتی که می اومدم، چهار تا جهادیست همسفرم بودن. اینترنتی ثبت نام کرده بودن. بعضی وقت ها با خودم می گم کاش هیچ وقت از جبهه های حق علیه باطل برنگشته بودم. مثلا تو عملیات کربلای چهار، گاز اعصاب می خوردم و می رفتم زیر نیلوفرهای مرداب اونور سنگرهامون. این جوری شهید می شدم. حالا چی؟ مردار می شم تو برهوتی که بهش می گن کمپنجات.