از جبهه نمی ترسیدم؛ می ترسیدم جنازه ام برگردد چیالا. کلاس سوم دبستان پنجره های مدرسه ام باز می شد به قبرستان دامنۀ کوه. همیشه یک چشمم به تخته سیاه بود و یک چشمم به تابوت هایی که روی دست مردم از لای درخت ها برده می شدند طرف قبرهای تازه کنده شده. چه ستاره ها که توی سیاهچال ذهنم دفن نشده بودند، ستاره های سوسوزن آسمان دالاهو... حالا وسط پایتخت همه اش از خودم می پرسیدم چند شب دیگر باید بمانم. روزها کجا باید بروم؟ دنبال نشانی کدام آگهی ها؟
گفت من این چیزها رو نمی دونم و همه چیز رو سیاسی نمی بینم. اما خیلی خوب می دونم که آرایش غلیظ هم پوست آدم رو تغییر می ده، هم روح رو سیاه می کنه. عاشقش شدم، یه عشق واقع بینانه. باید مثل دانشجوهای مه شصت وهشت ناممکن رو می طلبیدم، اما می دونستم که حتی رئیس جمهور فرانسه هم کاری نمی تونه برام بکنه. چادر زدیم و تا تحویل سال اونجا موندیم. از کوه که پایین اومدیم، با هم رفتیم قبرستون لهستانی ها. براش جالب بود اون همه سنگ قبر صلیب دار هنوز تو پایتخت ج.ا.ا از بین نرفته. بهش توضیح دادم که پایتخت صفویه هم دست کمی از این یکی پایتخت نداشته. خلاصه، چند ماهی می دیدمش تا اینکه متهم به جاسوسی شد. افتاد اون تو. هر وقت از کنار دیوارهای اوین رد می شدم، یاد پوست لطیف و چشم های سبزش می افتادم و قلبم می ریخت.
کیومرته ادامه داد: «آمریکا که بودم، اوایل مدتی، با سفارش یکی از برادرهام، توی دفتر مطالعات خاورمیانه تو نیویورک کار می کردم. یه روز به مدیرش گفتم آدم وقتی تو سنگر حفره روباهی گیر بیفته، تازه می فهمه هیچ راه نجاتی وجود نداره. این جهادیست هایی که از آمریکا و اروپا راه افتادن طرف خاورمیانه، فانتزی می خوان و معنویت؛ همین دو چیز. این همه بربریت به خاطر همین دو چیزه. من از مسافرت با هواپیما می ترسم. تو کشتی که می اومدم، چهار تا جهادیست همسفرم بودن. اینترنتی ثبت نام کرده بودن. بعضی وقت ها با خودم می گم کاش هیچ وقت از جبهه های حق علیه باطل برنگشته بودم. مثلا تو عملیات کربلای چهار، گاز اعصاب می خوردم و می رفتم زیر نیلوفرهای مرداب اونور سنگرهامون. این جوری شهید می شدم. حالا چی؟ مردار می شم تو برهوتی که بهش می گن کمپنجات.