در این میان یکی از تابستان ها با بقیه فرق داشت. درتمام طول تابستان همبازی داشتم. دختری از ده کوچکی در تسین که تعطیلاتش را پیش عمه ی بزرگش در خانه ی دیوار به دیوار ما می گذراند. البته همه چیز چندان خوب پیش نرفت. عمه بیمار بود و نمی توانست درست راه برود. او تصور کرده بود که نوه ی خواهرش برایش کتاب می خواند، فال ورق می گیرد و بافتنی می بافد. نوه ی خواهر اما فقط خوشحال بود از این که به شهر بزرگ تری آمده است. در ضمن عمه زبان ایتالیایی بلد نبود و نوه ی خواهر هم آلمانی نمی دانست.
اما لوسیا استعداد عجیبی در نادیده گرفتن تفاوت زبان داشت. وقتی او از نرده ی بین خانه، مرا به ایتالیایی صدا کرد و من به آلمانی جواب دادم که زبانش را نمی فهمم، او به حرفش ادامه داد؛ گویی کل حرفش را فهمیده ام و با او موافقم. بعد مدتی ساکت ماند. من از مدرسه گفتم که در آن زبان لاتین یاد گرفته ام و ادامه داده ام. او برق شادی در چهره اش پیدا شد و امیدوارانه به من نگاه کرد. من هم به حرف زدن ادامه دادم. راجع به هر چه به ذهنم می رسید حرف زدم. آخرسر سعی کردم از کلمات لاتینی که طی دو سال یاد گرفته بودم، جملات ایتالیایی درست کنم. او می خندید و من هم خندیدم.
بعدها آموختم چگونه پایان کنایه آمیز داستان مردی را که بعد از زمان درازی دوباره برمی گردد، بازنویسی کنم. او پس از مدت ها می آید و از پله ها بالا می رود، همسرش را کنار مردی می بیند؛ همان طور که خود من کنار زنی جلو در ایستاده بودم که نامزدش بعد از چندی بازگشته بود و پله ها را بالا می آمد. سوالاتی به ذهنم آمد: «تو از آن مرد بی خبر بودی؟» من واقعیت را گفتم: «امیدوار بودم که زن مرا بیشتر از او دوست بدارد. اما وقتی زن به سوی او دوید و خود را به گردن او آویخت…» کمی تامل کردم و خندیدم. «حداقل برای داستان خودم پایانی یافته بودم.»