با دقت به تاریکی نگاه کرد تا نشانی از آن تابلوی روشن بیابد. با خودش گفت: باید خودت را برسانی به ادی، پیش از این که دستشان به تو برسد. کاش هوا این قدر سرد و تاریک نبود، امشب شبی نیست که آدم پیاده بگردد به خصوص وقتی داری از بیوکی پر سرعت فرار میکنی که سرنشینهاش دو تا حرفهایاند. به پایین خیابان نگاه کرد. کلبهی هریت آنجا، انتهای خیابان بود. در را باز کرد و وارد شد. دنبال پیانو بود. صدای موسیقی را میشنید، اما خود ساز را نمیدید. تلوتلو خوران از کنار میزها گذشت، در مسیر موسیقی پیانو جلو رفت. رفت پشت سر نوازنده و گفت: سلام، ادی. نوازنده جوابی نداد، حتا شانهاش را تکان نداد، مرد حالا با صدایی بلندتر گفت، ادی. ادی، منم.