سوئیچ را می چرخاند و از پارکینگ خارج می شویم. ظاهرا خونسرد و بیخیال نشسته ام ولی در دلم غوغایی برپاست. یاد آن روزها که کنارش در ماشین می نشستم و با عاشقانه هایش دلم را هوایی می کرد. از فکر کردن به آن روزها و حضور الانش کنارم «قرار» مثل توپ ژله ای در قلبم ورجه وورجه می کند و با برخوردش به هر قسمت از سینه ام لرزی به وجودم می اندازد و بی قرارم می کند. بی هدف و برای تغییر جو، دست می برم سمت سیستم تا روشنش کنم که با قرار دادن دستش روی پخش مانع می شود و آرام زمزمه می کند - روشنش نکن، می خوام فقط صدای نفس های تو رو بشنوم که هستی. گر می گیرم، تمام تنم تب می شود و... می سوزم! دگرگونی حالم به حدی است که از همراه شدنش به شدت پشیمان شده ام. برای تسلط روی احساس به غلیان درامده ام روسری مرتبم را مرتب تر می کنم و به بیرون چشم می دوزم و با محکم فشردن پلک هایم روی هم، اشک هایم را هم توبیخ می کنم که جاری نشوند.
کتاب ورق های پوسیده