زمستان که میآمد زمان دوری از پدر میرسید. او برای کار به شهر میرفت و برای همین دوران ناراحتی تارو و ماریکو آغاز می شد دهکده ی آنها در کنار دریا و در میان سرزمین برفی قرار داشت. در فصل گرما کار پدر ماهیگیری بود اما سرما که از راه میرسید او باید برای کار خانواده را ترک میکرد سال به سال ماهی کم تری به تور می افتاد و پدر چاره ای جز سفر نداشت...