دراکولیچ کتاب قابل توجه دیگری به نگارش درآورده است. مجموعه 18 مقاله ای او که بر اساس قطار بین وین و ریجکا نامگذاری شده است ، از مسیرراحت باشگاه هاروارد کمبریج طی عواقب جنگی یوگسلاوی سابق عبور می کند. دراکولیچ در این اثر هم همچون "چگونه از کمونیسم جان سالم به در بردیم و حتی خندیدیم" ، گزارش شخصی یک ناظر دقیق را که توسط ناسیونالیسم پذیرفته نشده ارائه می دهد. در واقع ، اومانیسم وی هم قضاوت درباره وقایع کرواسی و هم استعاره ترسناک گرافیکی این جنگ را مجاز می داند. ما هنوز در عجبیم که چگونه همسایگان مسالمت آمیز قادر به قتل های وحشیانه هستند ، روندی که به یک باره "بازگشت به گذشته" است و تجربه یک جامعه که "فرصت مناسب" را برای تبدیل خود از "مردمان مظلوم به شهروندان" انکار می کند. " این جامعه همچنین فاقد "زیرساخت سیاسی" است که قدرت را در سایر نقاط اروپای شرقی به دست گرفت. این کتاب کوتاه و قدرتمند به همه کتابخانه ها توصیه می شود.
من نمی گویم مسئولیت همهٔ ما به یک اندازه است - و قصد ندارم قربانیان را با قاتلانی که در کمال خونسردی آنها را می کشند یکی بدانم. همهٔ حرفم این است که نوعی همدستی پنهان وجود دارد؛ می خواهم بگویم همهٔ ما از سر فرصت طلبی و ترس در تداوم یافتن این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چشم هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با کارکردن روی زمینمان، با تظاهرکردن به اینکه اتفاقی نیفتاده است، با این فکر که این مشکل ما نیست، درواقع داریم به آن «دیگری ها» خیانت می کنیم - و نمی دانیم آیا این مسئله اصلا راه حلی دارد یا نه. اما آن چه متوجهش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول می زنیم. با این کار درواقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت، ما تبدیل به آن «دیگری» شویم.
توی ماشین نشسته بودم و از شیشه جلو، پایین جاده یک ایست بازرسی را می دیدم با تابلوی زردرنگی که رویش نوشته بود «گمرک» و مأمور پلیس داشت پاسپورت ها را بررسی می کرد و بعد با دست اشاره می کرد که می توانند بروند. سمت راست جاده اتاقک فلزی سفیدرنگی بود، شبیه کاراوان ـایستگاه پلیس و گمرک و بالای میله بلند کنار آن پرچم جدید اسلوونی در اهتزاز بود. بیشتر شبیه یک ایست بازرسی سرهم بندی شده در استانی دورافتاده بود، اما درواقع مثلا گذرگاه مرزی اصلی بین اسلوونی و کرواسی بود و من برای اولین بار داشتم از آن عبور می کردم. خود مرز هم کاملا جدید بود؛ کروات ها هنوز فرصت نکرده بودند طرف خودشان مأمور بگذارند. از ماشین پیاده شدم و روی زمین آسفالتی در شهر برگانا قدم گذاشتم، زیر آفتاب بی رمق زمستانی، به کندی پاسپورتم را درآوردم و به مأمور پلیس اسلوونیایی دادم، مرد جوانی که با لبخند به طرفم آمد، انگار از کارش احساس غرور می کرد. به پاسپورتم که دستش بود نگاهی انداختم. همان پاسپورت قدیمی جلد قرمز یوگسلاوی. یک باره متوجه شدم در چه موقعیت بی معنی و مضحکی هستیم: می دانستم او که دارد پاسپورت مرا بررسی می کند، خودش هم عین همین پاسپورت را دارد. و ما، شهروندان یک کشور بودیم که داشت فرو می پاشید و تبدیل به دو کشور می شد، جلوی مرزی که هنوز مرز درست وحسابی نشده بود، با پاسپورت هایی که دیگر اعتباری نداشت. تا پیش از این، دولت اسلوونی، دولت کروواسی، مرزها و تقسیم بندی ها، چیزی کم وبیش غیرواقعی بود. اما حالا این مردان تفنگ به دست با اونیفرم پلیس اسلوونی میان من و اسلوونی ایستاده بودند، بخشی از کشور که پیش از این متعلق به من هم بود
نویسنده کتاب با این جمله مفید و مختصر همه چیز توضیح میده " وقتی مفهوم دیگری بودن ریشه میدواند باورنکردنیترین اتفاقها امکانپذیر میشود کتاب از این لحاظ هم جالبه که به نقش تک تک افراد جامعه در این جنگ هم سر میکشه