کتاب هفت گنبد

Seven domes
  • 15 % تخفیف
    31,000 | 26,350 تومان
  • موجود
  • انتشارات: افق افق
    نویسنده:
کد کتاب : 13445
شابک : 9786003533417
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 216
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب هفت گنبد اثر محمد طلوعی

"هفت گنبد" به قلم "محمد طلوعی"، شامل هفت اثر داستانی کوتاه است با عناوین "خواب برادر مرده"، "آمپایه ی بارن"، "بدو بیروت، بدو"، "لوح غایبان"، "امانت داری خاندان آباشیدزه"، خانه ی خواهری" و "دو روز مانده به عدن" که در دویست و شانزده صفحه توسط نشر افق به انتشار رسیده است.
در هر کدام از داستان های مجموعه ی "هفت گنبد" از "محمد طلوعی"، آدم هایی را می بینیم که به سفرهایی غیرعادی رفته اند؛ سفرهایی که از جهت دسترسی، معمول و امکان پذیر به نظر رسیده اما کمتر برای مخاطب شناخته شده است. مثلا در یکی از داستان ها، شخصی به دنبال یک حشره ی کمیاب، راهی بیابان های عمان شده و در داستان دیگر، فردی پی برادری در سوریه را گرفته است که حتی از وجود آن برادر نیز اطمینان حاصل نکرده است. این یکی در گرجستان دنبال کنتی می گردد که تا به حال ندیده و آن دیگری برای قیمت گذاری نسخه ای خطی، عازم عراق شده است.
آدم های قصه های "هفت گنبد" هر کدام شخصیت منحصر به فرد خود را دارند و علاوه بر کاراکترها، مکان و فضاهای قصه ها نیز تکراری نیست. داستان به دنبال یک اوج شگفت انگیز و غافلگیرکننده نیست بلکه شگفتی هر داستان، در دل آن جریان دارد و در ابعاد مختلف شخصیت ها و فضاسازی ها دیده می شود. آدم های قصه، زنده و پویا هستند و اگرچه اغلبشان کم حرف و اسرارآمیزند، اما به خوبی با خواننده پیوند برقرار می کنند. تصویرسازی های کتاب و توصیف مکان ها به شدت حرفه ای بوده و "محمد طلوعی" داستان هایی عمیق و خوش پرداخت را در مجموعه ی "هفت گنبد" خلق کرده است.

کتاب هفت گنبد

محمد طلوعی
طلوعی متولد ۲۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ در رشت است. او دانش آموختهٔ سینما از دانشگاه سوره و ادبیات نمایشی از پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. اولین مجموعه شعر خود را با عنوان خاطرات بندباز در ۱۳۸۲ منتشر کرد. نخستین رمان او، قربانی باد موافق در سال ۱۳۸۶ منتشر و برندهٔ پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال و همچنین نامزد هشتمین جایزه کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور گردید. در اسفند ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برندهٔ دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شد. طلوعی از اعضای...
قسمت هایی از کتاب هفت گنبد (لذت متن)
ما دو برادر هم خون بودیم توی خواب. دو برادر که هیچ شبیه هم نبودیم اما برادر بودیم. نشسته بودیم توی قایقی که روی اتوبان می سرید بی پارو و موتور. سوار سینه موبیل بودیم، انگار این صحنهٔ رویایی را فیلم برداری می کردند. مردمی که هزار هزار توی اتوبان راه می رفتند، می شکافتند و راه می دادند به قایق ما. برادرم که روی دماغه نشسته بود انگار توی هور باشیم دست می انداخت و آدم ها را مثل نی تا می کرد. رسیدیم به میدانی و برادرم صورتش را یک جوری که حتما کلوزآپش را می گرفتند برگرداند سمت من. پرسید: «تو این همه وقت کجا بودی؟» خواستم بگویم تو خودت کجا بودی که صداها و حروف مثل حباب های صابون از دهانم بیرون آمدند. برادرم با خنده ای توی صورتش سرش را تکان داد و برگشت سمت مردم. من بازیگری فرعی بودم در یک صحنهٔ رویا، چون برادرم سوار قایق دور شد و من ماندم. گروه فیلم برداری و جمعیت و خورشید هم با او رفتند. تنها در غروب ماندم وسط میدان، حتی کسی نمانده بود ازش بپرسم اینجا کجاست. روی تابلو اسم میدان سبع بحرات بود. رفتم سراغ پیرمردی که اسمش ابو لوی بود. آشنای مظاهری بود و چهل سال مجاور سیده زینب زندگی می کرد. نمی دانستم چه کاره است ولی آدم زندگی کرده ای بود. دانشگاه آمریکایی های بیروت درس خوانده بود، یک وقتی هم در فلسطین جنگیده بود. مظاهری سپرده بود از این چیزها که می دانم حرفی نزنم اما گوشی را دستم داده بود که با ابو لوی جایی نروم، نکند پیرمرد هنوز چریک بازی توی خونش باشد و ببردم وسط جیش الحر. مظاهری گفته بود همیشه نماز ظهرش را توی صحن زینبیه می خواند، به این امید آمده بودم که تارک الصلات نشده باشد. وقتی از تاکسی پیاده می شدم، تک تیراندازها را روی منارها دیدم، هکلرکوخ PSG۱ و اشتایر HS۰.۵۰ که لوله هاشان در آفتاب تابستانی برق می زد. ابو لوی سر جایش نشسته بود، مرد چاقی بود که وقت نفس کشیدن سینه اش خس خس می کرد، تسبیح یسر مس کوبی دستش بود و مدام دستمالی را پس سرش می کشید. دور از ضریح، یله داده بود به ستون و یک پایش را دراز کرده بود، چشم چپش خوب نمی دید چون سرش را زیادی چرخانده بود سمت انگشت کوچک پاش. مظاهری از چاق و لاغریش چیزی نگفته بود اما یادش بود یکی از چشم هاش تار بود و همین شد که رفتم جلویش نشستم. منتظر ماندم خودش چیزی بگوید یا پایش را جمع کند، وقتی چیزی نگفت و کاری نکرد، دل زدم به دریا و گفتم از ایران آمده ام و سلام مظاهری را رساندم و این که پسر کی ام. یک دور تسبیح گرداند و با دست دیگرش دستمالش را تا کرد و توی جیبش گذاشت. با فارسی ای که معلوم بود سال ها استفاده اش نکرده، گفت: «دیگه وقتش بود بیای.»