اگر به خاطر دختری به نام بتی رایان نبود که در پاریس با من در یک خانه زندگی می کرد، هرگز به یونان نمی رفتم. شبی که جامی شراب سفید می نوشیدیم، او به سخن گفتن درباره ی تجربه هایش از پرسه زدن در جهان آغاز کرد. من همواره با توجهی شدید به سخنانش گوش می دادم، نه تنها به این سبب که تجربه های او غریب بود، بلکه به این سبب که هرگاه از پرسه زدن های خود سخن می گفت، گویی آن ها را نقاشی می کرد.
این دختر را نمی توان دقیقا داستان گو خواند، اما او گونه ای هنرمند است، زیرا هرگز کسی چون او احساس مرا، آن گونه که او در مورد یونان کرد، از فضای مکانی خاص آکنده نکرده است. بعدها دریافتم که در نزدیکی های المپ از مسیر خود منحرف شده بود و من هم به همراه او، اما در آن زمان آن جا در نظر من جایی نبود جز یونان، دنیایی از روشنایی که من هرگز خوابش را ندیده بودم و هرگز امید دیدنش را نداشتم.
نامه های او هم مجذوب کننده بود، اما به نظرم اندکی غیرواقعی می آمد. دارل شاعر است و نامه هایش شاعرانه: این نامه ها گونه ای سردرگمی در من پدید می آوردند زیرا در آن ها رویا و واقعیت، چیزهای تاریخی و اسطوره ای، به گونه ای هنرمندانه درهم آمیخته بود. بعدها دریافتم که این سردرگمی واقعی است و تنها به استعداد شاعری مربوط نمی شود. اما در آن زمان فکر می کردم که او اغراق می کند و این شیوه ی اوست برای واداشتن من به پذیرش دعوت های مکررش که بروم و با او زندگی کنم.