برای من این یک زندگی تازه بود، انگار که وارد یک دنیای جدید، جالب و کمی عجیب شده بودم. خانه ی ایبسن ها بر خلاف خانه ی بیورنسون ها- که پر از نشاط و تحرک بود- آرام و بی صدا بود. اندک کسانی برای دیدار به آن جا می آمدند، اما زندگی معنوی در خانه ی ایبسن به همان شدتی بود که در خانه ی پدرم بود، هرچند که شکل ابزار آن بیش تر به درون معطوف شده بود. من در آن زمان خیلی جوان بودم و خیلی چیزها را درک نمی کردم. یک مورد را اصلا نمی توانستم درک کنم. من فرزند کسی بودم که همیشه به همه چیز وهمه کس اعتماد داشت- او به انسان ایمان داشت- هم به آنان که گفتارشان حقیقت داشت و هم به آنان که سخنانشان بی اساس بود؛ و هنگامی که پیش ایبسن ها آمدم چیز دیگری را تجربه کردم. هنریک ایبسن به هیچ کس و نیز به آن چه کسی برای او روایت می کرد، اعتماد نداشت. جالبی و کمی عجیب بودن ایبسن این بود که انگار او چیزها را به طور آرام در خودش ثبت می کرد. به طور مرتب پیش می آمد که اگر کسی چیزی برای او می خواست روایت کند، باید دوبار آن را تعریف می کرد. بار اول به آن گوش می داد و بار دوم به طرح سوال های اساسی و عممیق درباره ی جزئیات آن می پرداخت، آن چه که با طبیعت به عنوان فرزند بیورنسون بیگانه بود...»