این دفعه سامبو ضربه ها ی شلاق را حسابی فرود می آورد و اینقدر ضربه زد که واقعا مرا وحشت زده و مات و مبهوت کرده بود. پنج دقیقه طول کشید و همچنان داشت ادامه می داد که ناگهان دسته شلاق شکست و ضربه ها پایان گرفتند. دسته شلاق با شتاب فراوان به این طرف و آن طرف پرتاب شد و بعد سامبو با حالتی غضبناک گفت: "ببین مجبورم کردی چکار کنم!" من که از شدت درد روی صندلی افتاده بودم بی اختیار گریه می کردم. آب بینی ام راه افتاده بود و مدام فین فین می کردم. خوب به خاطر دارم که در دوران کودکی فقط همین یک بار کتک خوردن به شدت مرا به گریه انداخته بود. اما با این حال دومین مرتبه شلاق خوردن هم صدمه روحی زیادی به من نزد گویی ترس و شرمساری برایم عادی شده و مرا سست و بی حس کرده بود. گریه ام تنها به خاطر عدم توانایی فشار ناراحتی و ترس کودکی بود و هم چنین احساس غم و اندوهی عمیق به خاطر عدم کنترل آن معضل که تحمل کردنش برای یک کودک خیلی سخت است.
احساس تنهایی و بیچارگی و گیر کردن در دنیایی خصمانه که هیچ درکی از کودک نداشت. در دنیایی که قوانینش طوری بود که رعایت کردنش با توان کودکی چون من بسیار بعید به نظر می رسید. من کاملا به این مسئله آگاه بودم که مشکل شب ادراری داشتن فقط به گردن خود کودک است و جا خیس شدن دو تبصره دارد یک: گناهی بزرگ و زشت محسوب می شد. دو: خارج از کنترل من بود. من کاملا از تبصره شماره دو آگاه بودم اما نمی دانستم در مورد گناهی که مرتکب می شوی، بدون اینکه نسبت به آن کنترل و آگاهی داشته باشی و یا حتی ناخواسته آن را مرتکب می شوی درحالیکه می خواهی از آن اجتناب کنی، چگونه می شود سوال پرسید. گناه لزوما چیزی نبود که شما بخواهید انجام دهید ، گناه ممکن بود چیزی باشد که برای شما رخ داده است. البته نمی خواهم بگویم که این افکار مانند پدیده ای نو، دقیقا زیر ضربه ها ی شلاق سامبو به ذهنم خطور کرد. چرا که قبل تر از آن وقتی می خواستم خانه مان را ترک کنم چنین دیدگاهی در من به وجود آمده بود چون دوران کودکی دوران شاد و خوشایندی نبودند. تنها نکته مثبت این اتفاق در دوران کودکی ام یادگرفتن صبر و استقامت و پایداری بود.