شاید بی فایده نباشد که بین لذت و خوشی تمایز قائل شویم. اما لابد هر کسی،
دائما، خودش این کار را خیلی راحت انجام می دهد، و فقط منم که این وسط گیج
می زنم. ظاهرا بیشتر مردم حس می کنند که خوشی غلیظ ترین حالت لذت است
و در همان جاده می شود بهش رسید؛ فقط کافی است کمی دیگر در همان مسیر پیش بروی. تجربه ی من این طور نبوده و اگر ازم بپرسید که آیا تجربه های خوش تری در زندگی ام می خواهم یا نه، اصلا مطمئن نیستم که بگویم آره، درست به
این دلیل که معلوم شده خوشی احساسی است که مدیریتش سخت است.
از آن لذت بخش تر وقت هایی است که خودمان مدل راه رفتن یا اداها یا
صداهای این غریبه ها را بازسازی می کنیم، یا کل مکالمه های بین دو نفر در صف
عابربانک یا دو دانشجوی نشسته روی نیمکتی کنار آب نما را. کلی چیز دیگر هم
هست که سگ مان انجام می دهد و می گوید، با بیانی کاملا انسان گونه و
معمولا توهین آمیز، بیانگر دنیای چیزهایی که ما نمی توانستیم جلوی هم انجام
بدهیم یا به دیگران بگوییم.
«مثل سگ شدی.» چند وقت پیش بچه مان این را
گفت و شگفت زده مان کرد. حدود سه سالش است و تمام زبان های خصوصی
ما دارند حریم خصوصی خود را از دست می دهند و برای او آشنا می شوند. البته
که از پیش می دانستیم یک روزی کاملا آگاه می شود و باید قبلش از دعوا و سیگار و گوشتخواری و اینترنت و حرافی از چهره ی آدم ها و حرف زدن به جای سگ
دست بکشیم،