به دنیا آوردن ده فرزند-از بزرگ کردنشان که بگذریم-حقیقتا بردباری غیر قابل تصوری می طلبد اما به یاد داشته باشید که «جین» در شهر «بلفاست» سال 1972 زندگی می کرد که خانواده ها اغلب پرجمعیت و شلوغ بودند، بنابراین انتظار نداشت برای این کار به او جایزه بدهند و البته که ندادند.
اوضاع شبیه شعری آشفته بود: چند کودک سوار بولدوزری شده بودند که جلوی ساختمانی رها شده بود. آن ها شادمانه به سمت خیابان «بلفاست» غربی می راندند که هم وطن هایشان با جیغ و فریاد آنجا جمع شده بودند اما ناگهان کنترل آن ماشین غول پیکر از دست بچه ها در رفت و محکم به تیر چراغ برق خورد. همان موقع یک نفر کوکتل مولوتفی به سمت بولدوزر پرتاب کرد و شعله های آتش به هوا برخاست.
اما وقتی در را باز کردند، دار و دسته ای آدم به داخل خانه هجوم آوردند. این اتفاق آنقدر ناگهانی پیش آمد که هیچ کدام از بچه ها نفهمیدند آن ها دقیقا چند نفر بودند؛ حدود هشت نفر یا شاید هم ده، دوازده نفر زن و مرد بودند. بعضی هایشان نقاب به صورت داشتند و بقیه هم جوراب روی سرشان کشیده بودند که چهره هایشان را خبیث کرده بود. دست کم یکیشان اسلحه داشت.