یک قیچی آهنبر برای زنجیر حصار و یک قفل گشا برای در اصلی با خودش آورده بود و به این ترتیب در کمتر از نود ثانیه توانست وارد شود. فضای کارخانه پر بود از لاشه های به جا مانده از دستگاه های قدیمی و «مادر» را یاد نمایشگاه اسکلت دایناسورها در موزه تاریخ طبیعی می انداخت. کنار یک دیوار پر بود از گونی های بزرگ شکر که موش ها مدت ها پیش خدمتشان رسیده بودند.
وقتی نور چراغ قوه اش را روی زمین آخرین اتاق چرخاند، چشمش افتاد به بالش و پتویی که مثل رختخواب روی زمین پهن شده بودند. کنارشان ردیفی کتاب، مرتب و منظم کنار دیوار چیده شده بود. نشست و انگشتش را روی شیرازه کتاب ها کشید. بعضی هایشان انگلیسی بودند و بعضی دیگر فرانسوی. وقتی دید بر اساس حرف اول نویسنده چیده شده اند، لبخندی بر لبش نشست.
چراغ مطالعه کنار بالش را روشن کرد و گوشه اتاق از نوری زردرنگ پر شد. اینجا بود که از پشت سرش صدای خش خش شنید. چرخید و ایستاد. انتظار داشت با فردی مهاجم یا جانوری جونده رو به رو شود؛ اما فقط پسری را دید که پشت میزی افتاده، چمباتمه زده بود.