«جیسون» بی نقص بودن را بلد بود. برخلاف بسیاری از مردم، کمال برای او، افقی دور نبود. کمال برای «جیسون»، بالای تپه ی کناری بود، آنقدر نزدیک که می توانست منظره اش را ببیند. و کمال جایی نبود که او فقط بخواهد به آنجا سر بزند، می خواست آنجا زندگی کند.
کلمات به خوبی به ذهنم نمی رسیدند. در واقع، حتی بعضی اوقات، در شناختشان مشکل داشتم، انگار که جملات به کل از زبانی دیگر ساخته شده و زمانی که چشمم از آن ها می گذشت، انگار وارونه بودند. چند روز پیش از آن، وقتی فقط داشتم نامم را روی بالای برگه ای چاپ می کردم، دوباره حروف و ترتیبشان را بررسی کردم، حتی دیگر از آن هم اطمینان نداشتم.
به علاوه، «جیسون» خیلی زود از مردم خسته می شد. برای همین، من خیلی افراد جدیدی را پیش خودمان دعوت نمی کردم. اگر دیرفهم یا تنبل بودند، او زود صبرش را از دست می داد. بیرون رفتن با او و دوستانش که می توانستند خودشان را به سطح او برسانند، آسان تر بود. هرگز به این موضوع به عنوان چیز بدی نگاه نکردم. فقط می گفتم اوضاع ما اینطور است.