در بخشی از یادداشت اول کتاب به قلم شاعر آمده است: مادرم تا بوده از پاییز تنفر داشت. میگفت: «پاییز آوارگاه فصل دلتنگیست.» آقاجانم ماه دوم پاییز بود که سر مادرم هوو آورد. ریحانگل تا دلتان بخواهد قشنگ بود؛ به قول زنعموپوران، عشوهی شهریها را داشت. آنوقتها زنعموپوران به دستهای ترکخوردهاش که حاصل کار در شالیزار بود، نگاه میکرد، آه میکشید و میگفت: «دختر حاجیصیاد کرد بودم. یک طایفه بود و حاجی صیاد. سنی نداشتم که به زور شوهرم دادند.» زنعمو همیشه سن و سالش یکی بود سیواندی سال. مادرم نه به سن و سال کاری داشت نه به حرفبازیهای زنعموپوران. مادرم فقط آقاجانم را میخواست؛ عاشقی بود به قول آقاجانم نیمهدیوانه. دلم برای مادرم میسوخت. همیشهی خدا تلخ بود. زیبایی خاصی هم نداشت که هیچ، سال به سال، به سر و صورتش هم نمیرسید. مهری آرایشگر، زن بیوهی دایی مجیدم هر چهقدر اصرارش میکرد که لااقل بندی به صورتش بیندازد، زیر بار نمیرفت. می گفت: «من بیوهام، زن که فقط با مرگ شوهرش بیوه نمیشود؛ بیوفایی مرد خانهاش هم بیوهاش می کند.»... . چند شعر از کتاب «ماهگیل»: پایتخت قلب من است تهران روشن چشمهایت. من حاشیهنشین چشمهای توام، تو پایتختنشین شعرهای منی. آخر شعرهای تو یک «من» کم است مرد ناشاعر سطرهای من.
ص 17
از چشمهای تو عاریه گرفتهاند تمام بارانهای شمالی را. مرا ببوس شاید در دنیای دیگر گلی متولد شوم اینبار...
ص 56