...ساعت هشت و پانزده دقیقه صبح بود که شیرین از خواب بیدار شد. گوشی موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و به ساعت نگاه کرد. تا خواست خیز بردارد و بلند شود،همه چیز یادش آمد. سرش را دوباره روی بالش گذاشت و به سقف اتاق خیره شد. امروز نهمین روزی بود که نادر از دست داده بود و هنوز مرگ او به روزمرگی تبدیل نشده بود.
پس از چند دقیقه از تخت بیرون آمد و دست و صورتش را شست، اما حوله سر جایش نبود. دیشب یادش رفته بود از داخل کمد حوله تمیز بردارد و روی میله بگذارد..