او غریبه بود، اما ازش هیچ ترسی در دلم احساس نمیکردم. غریبهها خطرناک نبودند. آنها قدرتی مثل مدیر یا همکلاسهایم نداشتند. آدم غریبه آدمی دایمی نیست. میتوان به راحتی از شرش خلاص شد. مادرم چند سال پیش مرده بود _ حتی نمیتوانستم بگویم دقیقا کی بود؛ برای بچهها زمان با شتاب دیگری میگذرد. او را در بستر مرگش، آرام و رنگپریده، مثل نقش روی سنگ قبر دیده بودم. هنگامی که طبق تشریفات پیشانیاش را بوسیدم و او جواب بوسهام را نداد فهمیدم پیش فرشتهها رفته است، و این خیلی غمگینم نکرد. آن روزها، که هنوز به مدرسه نمیرفتم، تنها ترسم از پدرم بود، که به قول مادرم مدتها بود در صف مخالفین ملکوت اعلی، که اکنون مادرم به آنجا پیوسته بود، خدمت میکرد. خیلی علاقه داشت بگوید: «پدرت شیطان است.» و هنگام گفتن این حرف چشمهایش ناگهان، مثل شعلهور شدن اجاق گاز، میدرخشید، و خستگی نگاهش از بین میرفت.