چمدانم را آوردند، مشغول درآوردن وسایلم شدم. آهی از سر آسودگی خاطر سردادم، و پیرهن چرکم را از تن درآوردم. صورتم را در لگن آب سرد فرو برده بودم که در باز شد و صدایی سرد و نافذی گفت: «لیزا، برگرد قیافهات را ببینم!» بارونس فن هلشتاین در سالهای آخر شصت عمر بود. هنوز باریکاندام و قبراق بود؛ پیرهن تافته سیاهی به تن داشت، با حاشیه توری در اطراف گردن؛ برق دانههای جواهر در موهای سفیدی که به دقت آرایش شده بود بهچشم میخورد. من و مادربزرگم یک چند در یکدیگر خیره شدیم؛ سپس آه کشید و گفت: «به خوشگلی مادرت نیستی، امّا ای تا اندازهای به او رفتهای. چشمات قشنگاند؛ پوستت هم لطیف است. خوشحالم که میبینم مثل بسیاری از زنهای انگلیسی صورتت را خراب نکردهای. بیا عزیزم، بیا مرا ببوس.» گونهاش سرد بود و بوی عطری ملایم و گرانبها از آن به مشام میرسید. لحظهای بغلم کرد، و بعد رهایم کرد و گفت: «بیش از یک هفته است منتظرت هستم. چهطور شد دیر کردی؟» «قطار چندین روز تو راه ماند… وسیلهای هم نبود که اطلاع بدهم…» شکسته بسته توضیح میدادم که میان حرفم دوید و با حرکتی تحقیرآمیز گفت: «اکّ! نمیخواهد بگویی. قطار! این اختراع مزخرف. من نمیدانم این مردم چطور میتوانند با آن سفر کنند. خوب، دیگر… فکرش را نکن. بالاخره رسیدی. زودی لباس بپوش. عدهای پایین هستند؛ میخواهم آنها را ببینی». گفتم: «اوا، خواهش میکنم… حالا نه. نمیتوانم… باور کن نمیتوانم!»
من این کتاب رو سال 96خریدم6000تومن قیمتا فاجعس