ماجرا چنین اتفاق افتاد. پدر کیشوت سفارش ناهارش را که در تنهایی می خورد به مستخدمه خود داده بود، و برای خرید شراب راهی تعاونی محل شد که در هشت کیلومتری اتوبوسو بود و سر راه اصلی به والنسیا. روزی بود با هوایی دم کرده و هرم گرما از کشتزارهای خشک زبانه می کشید. ماشین سئات" کوچکش که هشت سال پیش آن را دست دوم خریده بود، دستگاه تهویه نداشت، و او همچنان که در جاده پیش میرفت با دلتنگی به روزی فکر می کرد که باید ماشین دیگری برای خود دست و پا کند. با خود حساب کرد که هفت سال عمر یک سگ می تواند برابر با یک سال عمر انسان باشد، و پس ماشین او هنوز در آغاز میانسالی بود. اما متوجه شده بود که مردم آبادی دیگر به چشم یک ماشین از کارافتاده به سئات مدل ششصد او نگاه میکنند. به او هشدار می دادند «آدم نمی تواند به آن اطمینان کند، دن کیشوت»
بستر جاده اصلی را می توانست از دور ببیند، آنجا که ابری از غبار با | عبور ماشینها به هوا برخاسته بود. همچنانکه جاده را پشت سر میگذاشت، عاقبت کار سئات کوچکش که آن را به یاد نیای خود روسینانتها من» می نامید او را در فکر و خیال فرو برد. نمی توانست بر خود هموار کند که سرانجام میان توده ای از ماشینهای اسقاط خواهد پوسید. گاهی به این فکر افتاده بود که تکه زمینی بخرد و وصیت کند که پس از مرگش به یکی از اهالی آبادی برسد، مشروط بر آنکه گوشه ای از آن زمین برای نگهداری ماشین او محفوظ بماند.