دیگر وقت آن بود که مانونگو ورا آدم دیگری بشود. اما چطور؟ او که نمی توانست با توسل به جادو و جنبل عهد عتیق بدل به جغد ظلمت نشینی شود که هر شب مثل طالع نحس بالای برجی ویران می گردد و بال وپر می کوبد، یا به جلد ماری برود و پاشنه آدمی را بگزد که فریادهای شبانه اش در گلو خفه شده. پس ناچار بود هرطور که شده دست به تغییر وضعیتی بزند که سبب شده بود با خود احساس غریبگی بکند. شکلش، قواره اش باید عوض می شد. مثل سبلان آرام مهی که جزیره ای را بدل به کوه، دریاچه ای را بدل به دریا و رود یا بدل به کشتی می کند. یا از قایقی پارویی گاوی یا جیپی می سازد، مهی که سرانجام یخ می بندد و به هیئت باران سیاه درمی آید و گاه چند هفته می بارد و شهرها و دهکده ها را می روبد و می برد.
سفر کردن آسان است - و این را چه کسی بهتر از مانونگو می دانست که سرنشین همیشگی قسمت درجه یک جمبوجت هایی بود که او را از رم به توکیو و از لس آنجلس به آمستردام می بردند؟- اما سفر کردن چیزی را عوض نمی کند: چهار شب آکنده از موفقیت در فلان هیلتون یا شراتون یا هالیدی این، درست مشابه چهار شب در هر هیلتون یا شراتون یا هالیدی این دیگر است، هر کجا که باشند. سفر کردن به این خاطر که دیده شوی یا شنیده شوی، به این معنی است که نه می بینی و نه می شنوی.
دخترک همان طور ایستاده بود و به او زل زده بود. وقتی برای بار دوم به انبوه موی سرکش، ریش سیاه، عینک جمع وجور، و لبخندی کم وبیش خرگوش وار که دندان های پیشین وی را نمایان می کرد و همه این ها مثل پوستری در قاب شیشه عقب تاکسی - نگاه کرد، مگر می شد سیمای این بت محبوب را با آن همه نوار کاست و صفحه و حضور در جشنواره ها به علاوه داستان های پرآب وتابی که مجلات درباره او چاپ کرده بودند، بازنشناسد؟
کتابهایی که عبدالله کوثری برای ترجمه انتخاب میکنه همه خوب هستن
کتاب عالی، ترجمه عالی، ما ایرانیها خیلی راحت با فضای داستان ارتباط برقرار میکنیم چون شبیه شرایط خود ماست
عوام بی سواد بهتر از این نمیتونه نتیجه گیری بکنه
اگه بیسواد بود که میشد یکی مث تو، از میزان حرصت مشخصه خوب نظری داده
رمانی خوب با ترجمه ای فوق العاده ... در فضایی مشابه با "سوربز یوسا" و مشابه با حال و روز این روزهای خودمان و مردممان و سرزمینمان