اما من به شما گفتم که ادعایتان مضحک است. از شما پرسیدم اگر آن مرد، همان مردی که اصرار به دفنش دارید، به خانه برگردد، چه دارید به او بگویید؟ تصور کنید برمی گردد و می بیند مرده است، آن هم نه به دست ما - گرچه دلایل موجهی برای کشتنش داشتیم - بلکه به دست عزیزان خودش که او را تشییع کرده اند و سر قبرش صلیب گذاشته اند.
امانوئل، بدون خانواده کار ما زار است. ما همه چیزمان را مدیون پدر و مادرمان هستیم، به دنیا آمدنمان، درس خواندنمان و قدرشناسی مان را. اما ریشه ی همه ی نزاع ها در همین جاست. فرض کن مثلا ناگهان درگیری ای پیش بیاید. حالا لزوما درگیری هم نه. اصلا سوءتفاهمی بین ارباب تو و ارتش. کسی چه می داند، مثلا یک جور اختلاف نظر... ممکن است دیگر، نه؟
یک راز. گوش کن، احمق کوچولو، یک جور راز دیگر. خیلی ساده. آدم ها هیچ وقت تنها نیستند. در بدترین لحظه ها هم کافی است به درون خودت رجوع کنی و آن جا او، تو، هرکس، چیزی را می بیند که... خب، واقعیت این است که هر آدمی گوشه ای از دلش را خانه ی کسانی می کند که دوستشان دارد. و کل قضیه همین است. اگر عشقی وجود داشته باشد، آن آدم ها درون تو هستند. این نظامی ها فکر می کنن ما بی دفاع و درمانده ایم. اما دل آدم بیشتر برای خود آن ها می سوزد، چون اونقدر کورند که ارتباطشان با درون خودشان قطع شده است.