اکنون من یک مادرم و زنی متأهل، اما تا چندی قبل فقط یک مجرم بودم. من و برادرم یتیم شده بودیم. این مسئله کم و بیش همه چیز را توجیه می کرد. هیچکس را نداشتیم. و همه چیز در چشم به هم زدنی رخ داده بود.
آن شب در هتلی خوابیدیم و روز بعد با قطار به رم برگشتیم، با آنچه از پدر و مادرمان مانده بود، همراه یک مددکار اجتماعی یا یک مربی یا یک روانشناس، نمی دانم. برادرم این را از او پرسید، ولی جواب را نشنیدم، چون از پنجره سرگرم تماشای چشم انداز بودم.
از آن به بعد روزها تغییر کردند. منظورم گذر روزها است. منظورم آن چیزی است که روزی را به روز دیگر پیوند می دهد و در عین حال مرز میانشان را معین می کند. ناگهان شب از میان رفته و همه چیز شده بود توالی بی وقفه ی آفتاب و نور.