وقتی در اتاق انتظار بیدار شدم، کسی آنجا نبود و گریه کردم. چگونه ممکن بود ارنستو سان اپیفانیو به تنهایی در بیمارستانی در مکزیکو سیتی بمیرد؟ چگونه ممکن بود من تنها کسی باشم که منتظرم کسی به من بگوید او مرده یا از عملی وحشتناک جان سالم به در برده است؟ وقتی گریه ام تمام شد، فکر کنم دوباره خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر ارنستو کنارم بود و چیزی زیر لب میگفت که نمی فهمیدم، مدتی طول کشید تا متوجه شدم دعا می خواند. بعد پرستاری وارد شد و گفت همه چیز خوب پیش رفته است. توضیح داد عمل مووفقیت آمیز بوده.
یک هفته بعد از اینکه به خانه برگشتم، شروع کردم به قدم زدن اطراف محله مان. اول پیاده روی های کوتاهی بودند: یکبار اطراف بلوک و تمام. کم کم، هرچند، جسارت بیشتری پیدا کردم ، و بیرون رفتن هایم، ابتدا به صورت آزمایشی، دور و دورتر می شد. محله تغییر کرده بود. دوبار مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. بار اول بچه هایی بودند که چاقوی آشپزخانه داشتند و بار دوم عده ای بزرگسال که وقتی پولی در جیب هایم پیدا نکردند به شدت کتکم زدند. اما دیگر احساس درد نمی کردم، و اهمیتی هم نمی دادم. این یکی از چیز هایی است که در لافوپرتسا یاد گرفتم. آن شب لولا، دوست دختر پسرم روی زخم هایم ید ریخت و آن ها را پاک کرد و به من هشدار داد جاهای خاصی وجود دارد که نباید بروم. به او گفتم اهمیتی نمی دهم که هر از گاهی کتک بخورم. گفت :«کتک خوردن را دوست دارید؟» گفتم : «نه دوست ندارم. اگر هر روز باشد که دوست ندارم»
۱ ژانویه: امروز فهمیدم چیزی را که دیروز نوشتم در حقیقت امروز نوشته ام: هرچیزی از ۳۱ دسامبر در ۱ ژانویه، یعنی امروز، نوشتم، و آنچه از ۳۰ دسامبر در ۳۱ دسامبر نوشتم، یعنی دیروز. آنچه را امروز می نویسم در حقیقت فردا می نویسم، که برای من امروز و دیروز خواهد بود، و همچنین، به تعبیری فردا: یک روز نامرئی. کافی است.