راستش را بخواهید خوب نمی شناختمش. هفته ای یک یا دوبار در جلسات شعر می دیدمش. خیلی پرحرف نبود. اما من بودم. خیلی حرف می زدیم، نه فقط درباره شعر، که از هر دری حرف می زدیم؛ سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزه ی مسلحانه که به زندگی تازه و دوران جدیدی می انجامید.
خب این فکر و خیالمان بود، برای بسیاری از ما، رویایی دست نیافتنی به حساب می آمد، یا کلیدی که دروازه ی آمال و آرزوها و آرمان ها را می گشود، آرمان هایی که ارزش داشت برای آن ها زندگی کنی و ما البته تصویر گنگی از آن در ذهن خود داشتیم.
هرچند همین رویاها به کابوس بدل می شد، اما نمی گذاشتیم ما را به هم بریزد. سن و سال زیادی نداشتیم، میانگین سنی ما از هفده تا بیست و یک سال بود و بیشتر دانشجوی دانشکده ی ادبیات بودیم و فقط خواهران «گارمندیا» جامعه شناسی و روان شناسی می خواندند و «آلبرتو روئیس تاگله» که می گفت خودآموخته است.