رمان کوتاه «بولانیو» که به شکل شگفت انگیزی غیرعادی است.
شاهکاری وهم آلود از «روبرتو بولانیوی» بزرگ.
به شکل لذت بخشی نوآر-گونه.
غروب چهارشنبه ششم آوریل، وقتی آماده می شدم از خانه بروم بیرون، تلگرافی از دوست جوانم «مادام رینو» به دستم رسید که در آن تقریبا با حالتی اضطراری درخواست کرده بود آن شب در کافه «بوردو» نزدیک محل زندگی ام در خیابان «ریولی» حاضر شوم، و این یعنی اگر عجله می کردم هنوز می توانستم به موقع برسم آنجا.
اولین نشانه ی ورودم به ماجرایی منحصر به فرد، بلافاصله خودش را نشان داد: موقع پایین رفتن از پله ها به دو مرد برخوردم که می آمدند بالا به طبقه ی سوم. اسپانیایی صحبت می کردند، که من نمی فهمم، و بارانی های تیره پوشیده بودند و کلاه های لبه پهنی داشتند که چون روی پله های پایین تر از من بودند، صورت هایشان را می پوشاند.
«من دکتر نیستم «پی یر»، این چیزها سرم نمی شه، خودت می دونی این چیزیه که بدجور بابتش حسرت می خورم؛ همیشه دلم می خواست پرستار بشم.» چشمان آبی اش با حالتی غضبناک درخشید. درست بود که «مادام رینو» تحصیلات عالیه نداشت (در واقع اصلا تحصیلات نداشت)، اما این باعث نمی شد که من او را زنی با هوش سرشار ندانم.
بیش از هر ژانر و سبک دیگر، این «رئالیسم جادویی» بود که دوران شکوفایی «ادبیات آمریکای لاتین» را در قرن بیستم تعریف کرد
واقعا حیف کاغذ که همچین رمانی روش چاپ بشه
نتیجه گیری و پایان خاصی نداشت شاید هم من نفهمیدمش