این اثر، طلسمی دارد که شما را وادار می کند دوباره و دوباره به آن بازگردید.
یکی از بزرگترین رویدادهای ادبی در چند سال اخیر.
این کتاب، جایگاه آله خاندرو سامبرا را در میان جذاب ترین نویسندگان نسل جوان تثبیت می کند.
شب می شود، کتابخانه ی جدید را در اتاق نشیمن می چینند و پدر همه ی اعضای خانواده را دور صفحه ی بازی متروپولیس جمع می کند. خانواده هایی هست که سر ساعت نه شب مردشان خودش را به مشروب می سپرد و زنشان به اتو زدن لباس ها، بی خبر از سرنوشت بچه ها که در ایوان بازی می کنند و ادای زخمی شدن درمی آورند، یا در تاریکی اتاقشان سر می کنند، یا در دستشویی با صابون حباب می سازند یا در آشپزخانه با شیر ترش دسرهای عجیب و غریب درست می کنند. خانواده هایی هم هست که حین گفت و گوهای جدی در اتاق نشیمن گذشتن شب را نظاره می کنند. همینطور خانواده هایی که در این ساعت شب به یاد مردگانشان اند و هاله ای از درد چهره شان را در بر گرفته است. نه کسی بازی می کند و نه کسی حرفی می زند: بزرگترها نامه هایی را بازنویسی و اصلاح می کنند که هیچکس نخواهد خواندشان و بچه ها سوال هایی می کنند که هیچکس پاسخشان نخواهد داد.
در عوض این خانواده هم هست که ساعت های حکومت نظامی را به بازی متروپولیس می گذراند. همه چیز مهیاست: بیمارستان، زندان، سینما، بانک، تاس ها و ورق های بازی، خانه ها، ساختمان ها و خیابان ها. بازیکنان یکی مردی است که جدی بازی می کند و از صفر شروع می کند و برنده می شود، یکی زنی خوش قیافه و غمگین است، یکی دخترکی زیبا و ظریف است و یکی پسرکی هشت نه ساله به نام خولیان، که اسمش دراصل خولیو بود. ماجرایی غریب اما واقعی است: می خواستند اسمش را خولیو بگذارند و این اسمی بود که به کارمند اداره ی ثبت گفتند اما طرف خولیان شنید و در شناسنامه خولیان نوشت و پدر و مادر خولیان از خیر اصلاحش گذشتند، چون آن سال ها کارمند اداره ی ثبت هم سزاوار احترام و ترس بی حد و حصر بود.
خولیان حالا حوالی خیابانی به رنگ آبی آسمانی به نام توبالابا زندگی می کند، قبلا در چندقدمی خیابانی آبی به نام ایراساوال، رو به روی پلاسا نیونیوآ، همراه زنی زندگی می کرد که در شرف مبدل شدن به دشمن او بود. از خیابان های دیگری به آن خانه می رسید که در نقشه ی بازی متروپولیس ازشان خبری نیست چون این خیابان ها دورافتاده و در مسیر غرب پایتخت بزرگ است. این خیابان های بی رنگ به ته رنگی خاکستری گون در ذهنش نقش می بندد. این خیابان ها در سال های کودکی و نخستین سال های جوانی خولیان سفید بود و حالا غبارگرفته و مات شده است، حالا، همین اخیرا، زمان موفق شده است به زنگارش بیالایدشان.
این کتاب عالی بود و دلنشین