دکتر ادواردو پلارا، در بندر کوچک مشرف بر پارانا، میان خطوط آهن و جراثقالهای زردرنگ، به تماشای تنورهای افقی از دود ایستاد که بر فراز چاکو ۳ کشیده شده بود. تنوره دود، مانند نواری بر پرچمی ملی، میان پرتوهای سرخ شفق قرار داشت. دکتر پلار، سوای ملوانی که بیرون عمارت نیروی دریایی کشیک می داد، در آن ساعت تنهای تنها بود. غروب یکی از آن غروبها بود که به سبب ترکیب نور در حال زوال و بوی گیاهی ناشناس، برخی از مردان را دستخوش احساس کودکی و امید آینده می کند و برای بعضی دیگر احساس چیزی گم شده و تقریبا از بادرفته را باز می آورد.
در بوئنوس آیرس، طی سال های دراز جدایی، تنها یک نامه از پدرش دریافت کرده بودند. مطابق با نوشته روی پاکت، سنیورا هیخوا، نامه برای هر دو آنان نوشته شده بود. نامه از طریق پست نیامده بود. یکشنبه شبی تقریبا چهار سال بعد از ورودشان، وقتی از سینمایی که در آن بربادرفته را برای بار سوم دیده بودند برگشتند، آن را زیر در آپارتمان یافتند. مادرش هرگز تجدید نمایش این فیلم را از دست نمی داد، شاید بدان جهت که فیلم کهنه و ستارگان قدیمی برای چند ساعتی جنگ داخلی را چیزی ساکن و بی خطر می نمایاند. کلارک گیبل و ویویان لی به رغم همه آن گلوله ها باز از خلال سالیان بر صحنه ثابت می شدند.
دکتر پلار هیچ گاه کس دیگری را در شهر ندیده بود که کتاب بخواند. وقتی در خانه آشنایان به شام دعوت داشت فقط کتاب هایی را می دید که پشت شیشه محبوس بود تا از رطوبت در امان بماند. هیچ گاه کسی را کنار رودخانه یا حتی در یکی از میدان های شهر گرم خواندن چیزی ندیده بود - مگر گاه و گدار خواننده إلی لورالا، روزنامه محلی را. گاه عاشق و معشوقی روی نیمکت ها بودند یا زنان خسته ای با سبدهای خرید، یا ولگردانی که با فراغ بال روی نیمکت ها می نشستند، اما هیچ گاه کتابخوانی نبود. هیچ کس نمی خواست با ولگردی به شراکت بر نیمکتی بنشیند، و به خلاف بقیه مردم جهان نتواند دست و پای خود را به راحتی دراز کند.