گراهام گرین ؛ نویسنده و جاسوس کاتولیک انگلیسی



داستان‌های گرین با فضای عجیب و غریب امروز همخوانی دارد و عجیب گراهام گرین این روزها می‌چسبد.

رابرت مک کرام منتقد کهنه کار انگلیسی و دبیر پیشین بخش ادبی آبزرور در مطلبی که به مناسبت دهمین سال درگذشت گراهام گرین چاپ کرده، نوشته بود؛

انتشارات پنگوئن گراهام گرین را در پشت جلد مجموعه آثارش به عنوان بزرگ‌ترین نویسنده معاصر انگلستان معرفی کرده.

مک کرام در همان مطلب به چنین عنوانی نیشخند می‌زند و می‌نویسد خود این نویسنده انگلیسی هم اگر زنده بود و چنین تعریفی را می‌شنید، با خودش می‌گفت؛ «چه چیز‌ها،» منتقد آبزرور معتقد است نباید زیاده از حد مبالغه کرد اما از حق هم نباید گذشت چرا که گراهام گرین دست کم یکی از غول‌های داستان نویسی ادبیات انگلستان است.



گراهام گرین نویسنده‌یی است که این روزها با گذشت 18 سال از مرگش دیگر کمتر در نشریات و رسانه‌های غیرانگلیسی و شاید هم انگلیسی نامی ‌از او برده می‌شود؛ نویسنده‌یی که تا همین چند سال پیش داستان‌هایش قفسه‌های کتابفروشی‌های خیابان انقلاب را پر کرده بود و حالا باید «امریکایی آرام»، «قدرت و جلال»، «عامل انسانی» و «مرد سوم»اش را به سختی پیدا کرد.

مک کرام در این رابطه معتقد است زمان داستان‌های گرین گذشته و فضا تغییر کرده. جنگ سرد تمام شده، ویتنام هم دیگر آن ویتنام 50 سال پیش نیست و در یک گوشه دنیای کاپیتالیست افتاده و چهره امروز مکزیک هم با چهره دوران «قدرت و جلال» حسابی فرق می‌کند و خلاصه دیگر جاسوس‌ها با بارانی‌های شیک و بلندشان توی لابی هتل‌های چندستاره روزنامه به دست روی مبل منتظر نشسته اند، خلاصه کلام دنیا تغییر کرده.


اما واقیعت این روز ها خلاف حرفی است که مک کرام زده است ؛ داستان‌های گرین با فضای عجیب و غریب امروز همخوانی دارد و عجیب گراهام گرین این روزها می‌چسبد.

اتفاقاً همین داستان‌هایی که به زعم مک کرام تاریخ انقضایشان گذشته، خیلی هم تاریخ مصرف ندارند کما اینکه فرانسه شاهکار «در جست وجوی زمان ازدست رفته» مارسل پروست هم آنچنان شباهتی با فرانسه این روزها ندارد، کسی آدم را در پاریس به محفلی اشرافی دعوت نمی‌کند و کسی کارت ویزیتش را دم خانه آدم نمی‌فرستد.

مک کرام البته در پایان همان مطلب اشاره می‌کند در نهایت با این همه، چیزی از ارزش آثار گرین کاسته نمی‌شود چرا که لااقل فروش آثارش در انگلستان و امریکا حیرت آور است. شاید تنها تفاوتی که وجود دارد این است که گراهام گرین باب میل همه نیست. دقیقاً همین تفاوت است که بعدها خیلی‌ها به استنادش معتقد بودند باعث شد گرین هیچ گاه جایزه ادبی نوبل را از آن خود نکند.



دلایل زیادی وجود دارد که گراهام گرین را تبدیل به نویسنده‌یی می‌کند که به مذاق همه خوش نمی‌آید. مهم‌ترین آنها شاید انتقادهایش به امریکا در برابر جنگ ویتنام است که او را بعدها به نویسنده‌یی ضدامریکایی معروف کرد، هرچند این موضوع هیچ گاه در فروش آثارش در ایالات متحده تاثیری نگذاشت. این موضوع خصوصاً پس از انتشار رمان بی نظیر «امریکایی آرام» رخ داد که گرین در آن امریکایی‌ها را به سهل انگاری، خودبزرگ بینی و بی‌مسوولیتی در برابر جنگ ویتنام متهم کرد. نکته دیگر شاید گرایش‌های سوسیالیستی گراهام گرین باشد. گرین هرچند شش هفته بیشتر در عمرش به حزب کمونیست نپیوست اما برای کمونیست‌های ویتنام احترام قائل بود و بعدها با فیدل کاسترو دیدار کرد.

 

با این همه اما گرین خود این قضیه را به شدت رد می‌کند و بارها لااقل مواضع استالین را پوچ خوانده و کتاب «سرمایه» کارل مارکس را کسل آور توصیف کرده است. گراهام گرین ویژگی دیگری هم داشت که خیلی‌ها را برآشفت؛ کاتولیک بود. گرین درباره کاتولیک بودنش همان نظری را دارد که «فرانسوا موریاک» درباره کاتولیک بودنش داشت؛

نویسنده‌یی کاتولیک نیستم. من تنها نویسنده‌یی هستم که اتفاقی کاتولیک هم هست.

گراهام گرین بعدها سر همین قضیه کاتولیک بودنش هم کلی دچار دردسر شد و با کلیسای کاتولیک و واتیکان درافتاد.


گراهام گرین نویسنده‌یی است که در طول عمرش 24 رمان نوشت، به کشورهای زیادی سفر کرد و مدتی هم برای سازمان جاسوسی انگلستان جاسوسی کرد اما خودش معتقد بود اگر دنیا مجال می‌داد، حتماً کشیش لایقی می‌شد چرا که به همان راحتی که یک مطلب از یک گوشش می‌آمد تو، به همان راحتی هم از گوش دیگرش می‌رفت بیرون. گرین معتقد است این فراموشی لازمه آفرینش ادبی است و همین ویژگی هم هست که او را رمان نویس کرده.

 

او در همین رابطه به روزنامه‌نگاری می‌گوید؛

همیشه خدا به خودم گفته ام کشیش موفقی می‌شدم، داستان از یک گوشم می‌آید تو و از دیگری می‌رود بیرون. قدرت فراموشی خود جزیی از آفرینش است. آن چیزی که فراموش می‌شود به طور ناخودآگاه به شکل دیگری دوباره در آینده حضور پیدا می‌کند. بین شغل نویسندگی و خبرنگاری فرقی هست. خبرنگارها باید وقایع را به یاد داشته باشند و ما باید آنها را فراموش کنیم. آن طوری فراموش کنیم که بعدها ناخودآگاه به حافظه آینده مان بپیوندد.

 

گراهام که چهارمین فرزند از شش فرزند خانواده گرین بود، دوم اکتبر سال 1904 در انگلستان به دنیا آمد. نوجوان خجالتی و حساسی بود و بعدها در مدرسه بارها مورد تمسخر همشاگردی‌هایش قرار گرفت و به همین خاطر دو بار به طور ناموفق اقدام به خودکشی کرد و بعدها شش ماه تحت نظر روانشناس بود.

دوران کودکی و نوجوانی گرین و مصائبی که سر حساس بودنش در مدرسه با آن روبه رو بود، بعدها نگاه وی را به مقولاتی همچون «شر» و «بی وفایی» و «بی اعتمادی» شکل داد، موضوعاتی که به دغدغه‌های اصلی گرین در تعدادی از رمان‌هایش تبدیل شد. او بعدها در زندگینامه‌اش می‌نویسد آن دو همکلاسی دوران مدرسه که همیشه او را مسخره می‌کردند را تا پایان عمر هیچ گاه فراموش نکرد و یک بار، یکی از آنها را در آفریقا دید که زندگی موفقی داشت و در طول عمرش گمان می‌کرده که برعکس تصور گراهام گرین، خیلی هم در مدرسه با یکدیگر دوستان خوبی بوده اند.

 

جوان حساس انگلیسی تحصیلاتش را در تاریخ مدرن در شهر آکسفورد به پایان رساند و نخستین کارش را در نویسندگی در نشریه ناتینگهام آغاز کرد و چندی بعد یکی از دبیرهای روزنامه تایمز شد. گرین در همین اثنا با «ویوین» همسر آینده‌اش آشنا شد و به خاطر او در سال 1926 آیینش را تغییر داد و در فوریه غسل تعمید یافت و رسماً کاتولیک شد. وی یک سال پس از این ماجرا با ویوین ازدواج کرد و حاصل زندگی مشترک‌شان که زیاد هم طول نکشید، به دنیا آمدن لوسی و فرانسیس بود. گراهام و ویوین به خاطر دین‌شان هرگز نتوانستند از هم طلاق بگیرند اما از یکدیگر جدا شدند.


گرین با انتشار نخستین اثرش روزنامه نگاری را کنار گذاشت تا تمام وقتش را به نوشتن بپردازد و در همان سال‌های نخست چند رمان موفق نوشت که «قطار استانبول» یکی از آنها بود که بر اساسش فیلمی‌ هم ساخته شد. بعد از دهه 30 بود که گرین کم کم نویسنده‌یی جدی شد و تمام وقتش را به نوشتن اختصاص داد.

گراهام گرین خود درباره آثارش معتقد است آنها را می‌شود به دو ژانر اصلی تقسیم کرد؛ یک ژانر کتاب‌های جنایی، پلیسی و وحشت که خودش آنها را در دسته بندی ژانر سرگرمی‌قرار می‌دهد، مانند رمان «وزارت ترس» و ژانر دیگر هم مربوط می‌شود به رمان‌های جدی‌تر، ادبی‌تر و فلسفی‌ترش مثل «قدرت و جلال» که جنبه‌های ادبی نمایان‌تری دارند. با این همه گرین در این بین رمان‌های زیادی هم نوشت که ویژگی‌های هر دو این ژانرها را در خود دارد، یعنی هم آدم را سرگرم می‌کند و هم ادبیات جدی تلقی می‌شود، مثل رمان خواندنی و جذاب «امریکایی آرام».

گراهام گرین حسابی اهل سفر کردن بود. آفریقا، ویتنام، کوبا،‌هائیتی، مکزیک و آرژانتین نه تنها جزء کشورهایی هستند که گرین به آنها سفر کرده بلکه بسیاری از داستان‌های گرین هم دقیقاً در همین کشورها رخ می‌دهد. وی بیشتر زندگی اش را خارج از انگلستان سپری کرده و اوایل کار به استخدام سازمان جاسوسی انگلستان (MI6) درآمد و در مدت جنگ جهانی دوم در «سیرالئون» برای انگلستان جاسوسی کرد. خیلی‌ها معتقدند گرین حتی تا پیش از مرگش در سه آوریل 1991 در سوئیس برای انگلستان جاسوسی می‌کرد و کماکان عضو سازمان جاسوسی انگلستان بود.

 

 

او بعدها به کشورهایی همچون لیبریا در غرب آفریقا و مکزیک سفر کرد و درباره هر یک از این کشورها رمان‌های متعددی نوشت. داستان «قدرت و جلال» که در کنار «امریکایی آرام» از پرفروش‌ترین و موفق‌ترین رمان‌های گرین محسوب می‌شود، در کشور مکزیک اتفاق می‌افتد که بعدها در دهه پنجاه انتشارش برای گرین دردسر آفرید و نزدیک بود اداره ممیزی کتاب واتیکان معروف به «اداره مقدس» آن را به خاطر آنچه آن اداره «به تصویر کشیدن نادرست کشیش‌های زحمتکش کاتولیک در مکزیک» توصیف کرده بود، جزء کتاب ضاله معرفی کند که مشکل با وساطت پاپ حل شد.

 

موضوعات مربوط به مذهب کاتولیک هم از سوژه‌های رایج کتاب‌های گراهام گرین است، به طوری که گروهی از منتقدان او را رمان‌نویسی کاتولیک معرفی می‌کنند، عنوانی که همان طور که پیش از این یاد شد، گرین خود آن را نمی‌پذیرفت. گرین در این رابطه معتقد بود او موضوعات مذهب کاتولیک را همچون دیگر موضوعات بشریت در رمان‌هایش به کار برده و فقط آنها را سوژه رمان‌هایش قرار داده و قصد دیگری نداشته و از این جهت به هیچ وجه نویسنده‌یی کاتولیک محسوب نمی‌شود، چرا که قصد ترویج مذهبش را نداشته است. بعدها یکی از منتقدان ادبی به نام «مارک لوسان» در روزنامه گاردین مطلبی نوشت و به کارکرد مذهب کاتولیک در زندگی گراهام گرین پرداخت.

این منتقد ادبی با مثال زدن دوستی صمیمی‌ گراهام گرین با دیگر نویسنده هموطنش «اولین وو» نکات جالبی را درباره کاتولیک بودن این دو نویسنده انگلیسی و تفاوت‌های آن دو اشاره می‌کند. «اولین وو» که خود نویسنده نامداری در ادبیات معاصر کشور انگلستان است، با گراهام گرین دوستی پیوسته و خوبی داشته است. هر دو کاتولیک بوده اند با این تفاوت که منتقد گاردین معتقد است این دو نویسنده از مذهب کاتولیک در زندگی شان به طور کاملاً متفاوت استفاده کرده اند.



«مارک لوسان» معتقد است کاتولیک بودن برای گرین تنها یک ابزار بوده تا از موضوعات جالب و قابل تامل این مذهب برای نوشتن رمان‌هایش استفاده کند کما اینکه گرین پس از دهه 50 و با نوشتن رمان‌هایی چون «امریکایی آرام» کم کم از مذهب کاتولیک فاصله می‌گیرد و در مراسم‌های دینی شرکت نمی‌کند.


وی در مقاله خود در مقایسه «اولین وو» و گراهام گرین در نهایت به این نتیجه می‌رسد که «وو» واقعاً کاتولیکی دوآتشه بود در حالی که گرین فقط کاتولیک بود چون قبلاً کاتولیک شده بود و حالا کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. وی در این رابطه می‌نویسد؛

اولین وو از محدودیت‌هایی که مذهب کاتولیک بر رفتارش اعمال می‌کرد قوت قلب می‌گرفت، در حالی که گراهام گرین از امکاناتی که مذهب کاتولیک برایش به وجود می‌آورد، بهره می‌برد.

در پایان زندگی نیز «اولین وو» با توسل به دعا و آیین‌های دینی به زندگی اش خاتمه داد در حالی که گراهام گرین با پیر شدن به مراتب به زندگی بیشتر علاقه مند شد و تمایلات زمینی بیشتری پیدا کرد.


این منتقد همچنین به جدایی هر یک از این نویسندگان از همسران‌شان و عکس العمل‌های آن دو اشاره می‌کند. اولین وو پس از جدایی از همسرش بسیار گوشه گیر و افسرده شد، چرا که مذهبش او را به این خاطر سرزنش می‌کرد، در حالی که گراهام گرین به زندگی‌اش ادامه داد و با افراد زیادی رابطه برقرار کرد و به محدودیت مذهبش توجهی نشان نداد و حتی بعدها در «امریکایی آرام» به اینکه کاتولیک‌ها نمی‌توانند از همسرشان طلاق بگیرند، انتقاد کرد. گراهام گرین با تمام اینها کاتولیک بود و نویسندگان مدرنیستی همچون ویرجینیا وولف را به خاطر غفلت از موضوعات الهی و به کار نگرفتن سوژه‌های دینی در آثارشان مورد سرزنش قرار داده است. گراهام گرین معتقد بود کلیسا بهترین سرویس امنیتی و جاسوسی دنیا را دارد. در همین باره گفته؛

 

از کشیش‌ها می‌شود درس یاد گرفت. از آنها می‌شود درباره دیگران اطلاعات گرفت. از زن‌ها؟ از زن‌ها هم می‌شود درس یاد گرفت اما نه به اندازه کشیش‌ها. زن‌ها باعث می‌شوند درباره خودمان بیشتر شناخت پیدا کنیم و این شناخت از خود برای نویسنده خیلی مهم و مفید است.


 

برگرفته از: روزنامه اعتماد